۱۳۸۸ خرداد ۸, جمعه

طلوع _ دماوند

بازهم داستان دماوند.

روزهای اول سربازی و داستان های آن همیشه در ذهنم خواهد ماند.

روزهایی که پدرم، خدا حفظش کند، هر روز صبح مرا به درب شمالی پادگان قلعه مرغی می برد و من هر روز دعا می کردم که خدا کند که امشب نگه مان دارند و داستان رفت و آمد تمام شود.

پیش از طلوع در پشت در می ایستادیم و تنها دلخوشی من دیدن طلوع خورشید بود از پشت دماوند. هنگامی که سایه دماوند تشکیل می شد، اوج شعف من بود.

پادگان قلعه مرغی در جنوب غربی تهران واقع شده و در آن فصل سال (اوایل شهریور) زاویه برای دیدن خورشید در جهت شمال شرقی و بالطبع در راستای دماوند عالی بود.

خلاصه اینکه هر روز صبح به امید دیدن دماوند و سایه آن به سمت آن پادگان مفلوک حرکت می کردم و در ساعت هایی که پشت در منتظر خدمت به نظام و اسباب کشی کل وسایل پادگان بودم، با آن تصویر زیبا دقایق و ساعت ها را می گذراندم. 

چه ساعتهایی بودند و چه ماههای عزیزی که به چه کاری تلف شده. تصویر خوش آن فقط همان دماوند بود و بس.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر