۱۳۹۴ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

فرصت ها می گذرند، همچون ابر بهار

کم کم یاد می گیرم که در اولین فرصت به آنانی که دلتنگ شان هستم زنگ بزنم، بدون بهانه. شاید دیگر فرصتی نباشد، عمر همه کوتاه است.
چند روز قبل به سبب خیر یکی از دوستان عزیز، به معلم ادبیات دبیرستانمان، آقای یزدی، زنگی زدم. سه سال در دبیرستان شاگرد آقای یزدی بودم. برایم از بهترین معلم ها بودند، درس ادب می داد. و چند سالی هم افتخار همکار بودن با ایشان و دیگر اساتید را داشتم در علامه حلی. 
گپی زدیم و حال و احوالی کردیم. از زندگی ام پرسید و کار و درس و ... زن و بچه.
گفت که از پدر پیرش نگه داری می کند و کمتر درس می دهد. 
خدا خودش و پدرش را غرق رحمت دنیا و آخرت خود کند.




اما داستان این عکس: همان جمله اول. شاید قبلا هم گفته باشم. تکرارش ضرری ندارد. دوران دانشجویی سفری داشتیم به خوزستان. در آن هوای پاک و زیبا این دنباله دار چند شبی مشغول مان کرده بود. آرش رحمانی هم بود. بعد فارغ التحصیلی چندین سالی خبری از او نداشتم، مرتب می خواستم زنگی بزنم و احوالی بپرسم. اما تنبلی و سستی اجازه نمی داد. تا اینکه دوستی دیگر زنگ زد و آن خبر بد را داد. تنها کاری که می توانستم بکنم این بود که پیش از آمدن به این سوی دنیا، رفتم و در بهشت زهرا دیدمش.

۱۳۹۴ فروردین ۱۴, جمعه

آیا می شود که از این شر خلاص شویم؟

دیوانگانی سنگی را در چاه انداختند، عقلایی سالها تلاش کردند و در حال بیرون کشیدن آن سنگ نکبت هستند. امیدورام که مزدوران و دشمنان ایران دوباره آن کار را تکرار نکنند.
دیروز سیزده فروردین بود و خبر خوش توافق هسته ای بعد از روزها و ماهها گفتگو اعلام شد.