۱۳۹۳ آذر ۲, یکشنبه

«آهوی نگاه، خسته در کویر است»

بلاخره بعد از بیش از یک سال توانستم دوره سربداران را تمام کنم. این شعر در پایان فیلم دکلمه می شود:



نک ناز ز من و نیاز از عشق
قبله منم و نماز از عشق

 از لاله نماز صبح خیزد
 وز چشم شقایق اشک ریزد

بوی تو تراود از زبانم
 ریزد گل یاس از دهانم

خندد در زندگی به رویم
بندد در غم به گفتگویم

ریزد سحر، عطر عشق بر باد
شیرین کند آرزوی فرهاد

آهسته‌ترک، که یار خفته است
ای مرغ! مخوان، بهار خفته است

ای روز! تو را به جان خورشید
ای شام! تو را به جان ناهید

ای تشنه! تو را به آب سوگند
ای عشق! تو را به خواب سوگند

جز عشق دگر سخن مگویید
غیر از گل عاشقی مبویید

هان خسته و مانده در کویر است
آهوی نگاه، اگر اسیر است

زان پیش كه سر بریدش از تن
آبی بدهیدش از دل من

آبی که ز چشم عشق جوشید
آهوی دل منش بنوشید

نوشید صدای عشق را جان 
پرواز گرفت به سوی جانان

جانان من، آفتاب فرداست 
عشقم نفس صدای دریاست 

من آب، ز چشم باغ نوشم 
تن را به شب، آفتاب پوشم

۱۳۹۳ آبان ۲۱, چهارشنبه

خانه قدیمی

پله های پشت بام خانه قدیمی خاله ام برایم ترسناک بود. پله ها فلزی بودند و مشبّک. انگار قرار بود که از بین آنها سر بخورم و پایین بیفتم.
ترس های دوران کودکی از ذهن آدمیزاد پاک نمی شوند.
امروز این عکس را دیدم و دوباره یاد آن زمان افتادم.


نوشته زیر را خیلی وقت قبل نوشته بودم، درست در اولین روزهایی که به ینگه دنیا آمده بودم، عکس بالا بهانه ای شد برای منتشر کردنش:
===
داستان آن کوچه قدیمی و جوب آب وسط آن.
ته کوچه، سمت چپ. کوچه کوتاه بن بستی به نام حق شناس.
بعد از سالها و سالها رفتم و آنجا را پیدا کردم. به امید دیدن خانه ای که سالهای دور خاطراتی در آن داشتم. با خاله هایم، با پسرخاله ام و با مادربزرگم و ... کوچه همان کوچه بود، بقالی قدمی سر کوچه بود. جوب آب هنوز همان بود، کوچه ای باریک و دراز و کثیف. انگار زمان متوقف شده بود.
وسط های کوچه دیواری را دیدم با شیشه های رنگی آبی و قرمز و نارنجی. دلم هررری ریخت. یاد آن روزهایی افتادم که با پسرخاله ام از آن کوچه می گذشتیم و در عالم بچگی تلاش می کردیم که آن شیشه های رنگی را از دیوار آن خانه جدا کنیم و در دلمان چه قندی آب می شد و فکر می کردیم که چه چیز مهمی به چنگ آورده ایم و ...
به ته کوچه رسیدم، یادم نمی آمد که باید کجا بروم، فکر می کردم که آن خانه همان جاها باشد، اما نبود.
تابلوی کوچه بن بست: حق شناس. باز سیل خاطره از آن نام. خاله ام که در آن خانه عروس شد و چند ماه بعد سر به دار شد. خانه ای که در آن برایش مویه کردند و حتی نتوانستند برایش ختمی بگیرند. آرام و آهسته برایش زار زدند و همه اهالی خانه به نحوی نابود شدند و پراکنده.
به سمت چپ چرخیدم. خانه قدیمی همسایه، که از شدت قدیمی بودن، آن سالهای دور هم در آستانه فروریختن بود، هنوز ایستاده بود. آرام و بی صدا. انگار بعضی جاها هرگز روی آبادانی را نخواهند دید اما فرو هم نمی ریزند. آن خانه از همان جاهاست. قدیمی و مخروبه و کثیف. وارد کوچه شدم. به امید دیدن خانه ای که سالها در آن بازی کرده بودم. قلبم ایستاد. به خودم لعنت کردم. کاش زودتر آمده بودم. درب خانه را شناختم. اما خانه ای در کار نبود، معلوم بود که خانه چندی است تخریب شده و آپارتمانی به جای آن در حال بالا رفتن بود. از دیوار نیمه کاره سرک کشیدم که شاید از آن حیاط و حوض پنج ضلعی چیزی مانده باشد. اما هیچ نبود. خاک بود و بتن. قلبم گرفت. تمام راه برگشت زار زدم.

۱۳۹۳ آبان ۱۴, چهارشنبه

بازگشت به 1981

دموکراتها برای پیروزی در بازی دو سال آینده احتیاج به معجزه ای واقعی دارند. مثلا یک دیل "خوب" با ایران در "زمان" مناسب. فیل های قرمز هم چشم دیدن معجره را ندارند و برای خدمت به خلق ا... و مستر پرزیدنت دلخواه هشت سال درد فراق کشیده اند. باید منتظر بود و دید که چگونه دوباره فیل ها با مزدوران های وطنی زد و بند می کنند، همانطور که قبلا در زمان کارتر کردند و رونالد عزیز و شجاع و خدابیامرز را از دامن دانشجویان خط امام به ملکوت کاخ سفید رساندند.