۱۳۹۴ تیر ۴, پنجشنبه

عکسی تکراری

از خدا که پنهان نیست ... امسال توان جسمی روزه گرفتن ندارم. دیروز را تلاش کردم که نتیجه اش خیلی بد بود. 
خلاصه به هر جان کندنی بود تا اذان مغرب صبر کردم. اذان را که گفتند فقط و فقط به این عکس فکر می کردم.



این زن/مادر بدبخت که در این حال افتاده است و بچه ای بی گناه که احتمالا چند دقیقه ای آن سرم را بالا نکه می دارد و بعد، از مادر می خواهد که برایش غذایی پیدا کند، در حالی که مادر خودش در میان تلی از زیاله ها در حال مرگ است و توان تکان دادن خود را هم ندارد.
تمام دیروز به همین یک عکس از هزارن نمونه واقعی فکر می کردم و واقعا آروزی مرگ می کردم که نمی توانم برای این انسان های بدبخت کاری کنم. به خودم فکر می کردم که کجا هستم و در چه دنیای مجازی و مسخره ای زندگی می کنم و چگونه از درد آدمها کم خبرم. 

۱۳۹۴ خرداد ۲۱, پنجشنبه

حضور خونین داعشی های وطنی در برابر فحشای زنان هرزه

نمی دانم که چطور درباره این موضوع بنویسم که حق داستان ادا شود.

انقلاب هر چه بود، ما را گروگان جماعتی دیوانه، روانی، عقده ای و وحشی کرد. داعشی های وطنی.

این جماعت هر روز بر قدرت خود افزودند و می افزایند، شاید چون عادت "ایستادن در برابر ظلم" در ما مردم ایران نیست. گاهی هم در برابر موج های زودگذر مردمی عقب نشسته اند، مثل خرداد 76، اما یک امر را خوب فراگرفته اند و خوب اجرا می کنند: صبر و پایداری برای افکار مالیخولیایی شان. خاتمی و داستان سبز را با همین تکنیک نابود کردند.

کشور را با توهمات خودشان فلج کرده اند، چنان مسایلی خلق کرده اند که در این دوران آدمیزاد به آنها می خندد. اما برای آنها آنقدر بزرگ است که حاضرند تمام هست و نیست مملکت را فدایش کنند. رویه شان در تمام این سالهای نکبت همین بوده است.

شما متن زیر را بخوانید و ببینید که این دیوانگان قدرت بدست چه می کنند و چه سازی برای مردم کوک کرده اند:



زنان این مملکت چه گیری کرده بین این همه روانی و عقده ای و دیوانه.
خجالت آور است بخدا قسم.
تف به این دین بی خاصیت و این عقاید متحجرانه تان.

دییگر نمی توانم بنویسم، حال خفگی دارم. 

۱۳۹۴ خرداد ۱۳, چهارشنبه

اگر یک دقیقه خدا بودم

داشتم فکر می کردم که اگر من خدا بودم، چه عاملی می توانست جلوی من را بگیرد که تمام مردم دنیا را بخاطر کثافتکاری هایشان نابود نکنم؟
در لحظه، جوابم کودکان زیر سه سال بودند و خنده ها و بازی های معصومانه شان.

داشتم در خسابان "گردو" در فیلادلفیا راه می رفتم، نزدیک کتاب فروشی بزرگ بارنز & نوبل، پاسخ تقریبا تکراری برای پرسشم حس کردم: نیکوکاری آدمها در حق همدیگر. خانمی کاملا فقیر روزنامه می فروخت. 1 دلار. درآمد روزنامه مخصوص تامین مسکن برای بی خان و مان ها بود. فروشنده خودش هم از آن دسته بود. آدم هایی در آن جامعه روز و شب خودشان را وقف نوشتن و چاپ روزنامه ای می کنند که فروشندگانش بی خان و مان هستند و منبع درآمدشان همین است.
نمی دانم شاید حسم کاذب است، اما این حس باید از نزدیک تجربه شود. با چک نوشتن و پرداخت اینترتی و ... بدست نمی آید. سالها قبل در ایران این حس را بیشتر تجربه می کردم.

خنده بچه ها و تلاش آدمهای خیّر خوشحالم می کند، اما هنوز نمی دانم که اگر خدا بودم آیا آنقدر الکی خوش بودم که با دیدن بچه ای در بغل مادرش و یا خیّری نیکوکار دست از نابودی نسل بشر بردارم یا نه.