۱۳۸۸ خرداد ۵, سه‌شنبه

کودک

اگر آدمها می دانستند که بچه دار شدن چه مسئولیت بزرگی است هرگز (؟) بچه دار نمی شدند.

شاید هم من سخت گیری می کنم اما مگر آن کودک خود انتخاب کرده که پا به این دنیای کثیف بگذارد؟

آیا مگر جز این است که هر کلمه ما می تواند آینده کودکی را نابود کند؟

آیا می دانیم که روح هر کودک مثل برگ گلی لطیف است که هر کلمه ما مثل طوفان شن می تواند آن را نابود کند؟

خوش به حال کسی که مطمئن است و با بینش و درایت باعث پاگذاشتن کودکی در این دنیا می شود. خوشا به حال کسی که می داند چگونه کودک خود را تربیت کند.

هر وقت به بچه ها فکر می کنم به یاد خودم می افتم و روزگاران مدرسه. هرگز دوست ندارم روزهای مدرسه راهنمایی تکرار شود. خداوند روح معلم عزیزم استاد اسدالله زاده را قرین رحمت کند که دستم بگرفت و ... اما مگر همه کودکان به معلم خوب و پدر و مادر خوب و راهنمای خوب دسترسی دارند؟

با کدام جرات و شهامت می توان کودکی را به این دنیا دعوت کرد بدون آنکه بدانیم با او چگونه باید رفتار کرد؟

چگونه می توان مسئولیت تربیت و پرورش کودکی را قبول کرد در حالی که خودمان به تربیت احتیاج داریم؟

همیشه وقتی می خواست وارد کلاسی بشوم که معلمش بودم با خودم می اندیشیدم که تا به امروز چند نفر را با کلمات و رفتارم آزرده ام و در مسیر زندگیشان کژی ایجاد کرده ام و امروز چند بار این کار را خواهم کرد؟ در برخورد با نردیکانم نیز هر روز بیشتر به این مورد فکر می کنم که نکند آنچه من سالها پیش کرده ام باعث کژی های امروز شده باشد و ...

برخورد با آدمها آنقدر برایم دشوار و پیچیده شده است که دیدن هر کودکی برایم معمایی شده، که چه جراتی؟!!!؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر