۱۳۹۱ اردیبهشت ۳, یکشنبه

تفاوت فرهنگی

داستان چندش آور تعرض جنسی دیپلمات ایرانی در برزیل و رفتار وقاحت بار وزارت خارجه نمونه دیگری است از شاکله جمهوری اسلامی.
همه می دانیم که دیپلماتها از چند و چندین خان مصاحبه ها و گزینش می گذرند و فیلتر می شوند. برای یک شغل ساده مثل تحویل داری بانک و معلمی و ... باید هزار سوال دینی و ایدئولوژیک را پاسخ گفت و "اعتقاد و التزام" به اسلام و "ولایت" رااثبات کرد، سفیر و نماینده "جمهوری مقدس اسلامی" که جای خود دارد.
چندین سال قبل که داستان آقای ثمره داغ بود، عنوان شد که ایشان از مسئولین گزینش وزارت خارجه بوده اند و برای اثبات وفاداری دیپلماتها پا از عرف گزینش های معمول هم فراتر نهاده و حتی افراد کاندیدا را برای مدتی در زیر زمین وزارت خارجه حبس می کرده اند و .... الله اعلم، این هم نتیجه.
این داستان می تواند چند وجه داشته باشد:

1) مدتهاست که بوقهای تبلیغی "نظام"، فساد اخلاقی مسئولین غرب را به شدت می نوازند، فساد اخلاقی مسئولین بانک جهانی و برلوسکونی و سارکوزی و محافظان اوباما و ... انگار که خودشان منزه از خطایی هستند. انگار که دست روزگار می خواست باد غرور آقایان را خالی کند، هرچند که آخوند و بچه آخوند جماعت پررو تر و بی حیاتر از این هستند که از رو بروند.

2) واکنش دست پاچه ی وزارت خارجه قابل تامل است: اول تکذیب می کند، بعد هم توجیه می کند: تفاوت فرهنگی

3) رفتار و عکس العمل های وزارت خارجه را مقایسه کنید با آنچه از علی (ع) برایمان گفته اند که "اگر خلخال ...." ، حقیقتا من به عنوان یک موجود مذکر ایرانی (خجالت کشیدم بگویم یک مرد ایرانی)، شرم کردم وقتی که فهمیدم که این موضوع بخاطر "تفاوت فرهنگی" است. این جمله یعنی فرهنگ ما به "ذکور محترم" اجازه داده که اگر "دسترسی" داشتند، هیچ شرم و حیا نکنند و به هر جا و هر کسی خواستند تعرض کنند. اصلا "فرهنگ" غنی ایرانی-اسلامی ما این کارها را نه تنها مجاز دانسته که آنها را هم تشویق کرده. تف به فرهنگ ایرانی-اسلامی تان و همه وجود کثیف تان.

4) رفتار ناشیانه وزارت خارجه بازهم برایم جالب است، آن را مقایسه کنید با رفتار دولت آمریکا در برابر محافظان اوباما در سفر خارجی اش.

5) جمهوری اسلامی از آغاز یک اصل اساسی داشته: هرگز عذر خواهی نکن و هرگز کوتاه نیا. هر کشور دیگر جای ایران بود، نماینده خود را فرا می خواند و به او تذکر می داد و تنبیه اش می کرد و از افرادی که به آنها تعرض شده عذر خواهی می کرد و ... اما به یاد باید داشته باشیم که اینجا سرزمین "ولایت عظما"ست، جایی که در آن خطا راه ندارد. اگر امروز وزارت خارجه این موضوع را قبول کند، فردا باید به کثافت کاریهای تاریخی آقایان پاسخ دهد. پس همان بهتر که از ابتدا بگوید اصلا فرهنگ ما همین است: دست مان را دراز می کنیم و ....

6) این رفتار احمقانه، پافشاری بر خطا را در بسیاری از امور می توان تعمیم داد و نمونه های بسیار بزرگی از آنها یافت. داستان بی پایان کشاکش هسته ای را ببینید و لجبازی کودکانه جمهوری اسلامی و مسئولین ارشد آن را در آن رصد کنید. بخش بزرگی از کشمکش بخاطر رفتار حقیر آقایانی است که همه ثروت و هستی ملت را در دست گرفته اند و با آن بازی می کنند. "انرژی هسته حق مسلم ماست" هم دقیقا مثل همان "تفاوت فرهنگی" است که آقایان آن را در تریبون های رسمی اعلام می کنند و ذره ای خجالت نمی کشند، انگار همه مردم احمق و ابله هستند.

7) حقیقتا تف به فرهنگ و دینی که جمهوری اسلامی مبلغ و مروج آن است. راستی کجا هستند علمای عظمایی که به کمترین موضوعی رگ غیرت شان باد می کند و فریاد وااسلاما سر می دهند. چرا آنها مانند داستان علی (ع) فریاد نمی کشند و کاری نمی کنند؟ نکند که "تفادت فرهنگی" واقعا بوده و هست و ما بی خبر بوده ایم (شاید هم از خیال خام، گمان داشتیم که "فرهنگ" ما امر دیگری است که در آن شرم و حیا جایگاه حیاتی دارد؟)

....
پی نوشت: یک زمانی همکاری ارمنی داشتیم که برای مدتی در برزیل مشغول کار شده بود. ظاهرا در آن سال های دور شرایط و مقدمات مهاجرت خود و خانواده اش به برزیل از سوی شرکت نفت برزیل مهیا شده بود. اما ایشان قبول نکردند و نرفتند. دلیل شان هم جالب بود: "تفاوت فرهنگی" زیادی که به چشم دیده بود و عدم علاقه شان برای بزرگ کردن فرزندانشان در آن محیط. ... من مانده ام که اصولا دیپلمات ایرانی که از هفت خان گزینش ایمانی و اعتقادی و ... عبور کرده و اگر در تهران بخواهد با خانمی سخن بگوید سرش را پایین می گیرد و هزار ذکر و تسبیح می گوید و ... در استخر مختلط چه می کرده؟


پی نوشت دوم: این پی نوشت صرفا جهت حفظ بی طرفی نوشته می شود، زمان آن هم حدود یک هفته پس از اتفاقات رخ داده و متن اولیه می باشد. ادامه عکس العمل وزارت خارجه: فرد نامبرده به علت تخلفات به کشور فراخوانده شد! 
بلاخره ما نفهمیدیم که کدام داستان را باور کنیم، تکذیبه وزارت خارجه، تفاوت فرهنگی و یا تخلف را؟؟؟؟؟؟

۱۳۹۱ فروردین ۲۷, یکشنبه

مولانا

تا در طلب گوهر کانی، کانی
تا در هوس لقمه نانی، نانی
این نکته و رمز اگر دانی، دانی
هر چیز که در جستن آنی، آنی

مولانا






۱۳۹۱ فروردین ۲۶, شنبه

سهراب و نوشدارو

خواستم بنویسم، چه بنویسم وقتی نوشتنی ها را نوشته اند و گفتنی ها را گفته اند.
نوشته زیر اثر شاهرخ مسکوب است، با همان نثر عجیب و غریبش:
...
پیدا بود که مرگ مثل خون در رگ های سهراب می دود. تاخت و تازش را در زیر پوست می شد دید. چه جولانی می داد، و مرگ مثل سایه ای رنگ می باخت و محو می شد. بی شباهت به مرغ پرکنده ای نبود. در گوشه ای از تخت مچاله شده بود. کوچک بود، کوچکتر شده بود.درد می کشید. می گفت که همیشه از آدمهایی که حرمت زندگی را نگه نمی دارند و خودشان را می کشند تعجب می کردم اما حالا می فهمم چطور می شود که خودشان را می کشند. بعضی وقتها زندگی کردن غیر ممکن است...
...اما سهراب جور دیگری بود. یک کیسه استخوانی، لهیده و دردناک. با دو چشم هوشیار و کنجکاو. می پرسید از بچه ها کی را می بینی؟ با این اوضاع به کجا می رویم؟ می خواست بداند بیرون از تخت و بیمارستان، بیرون از تخت بند بیماری چه می گذرد. نگران بیرون بود که پارسال زیر و رو شده بود: از شوق، از هیجان؟ زلزله را می دید و استخوان‌بندی ظلم را که با صدای هولناکی می شکند و مثل زباله روی هم کوت می شود، سیاه در سیاه. این سقف سنگین بالای سرمان – هزاران ساله – شکافی برداشته بود و ستاره ها کورسویی می زدند. ای روزهای خوش کوتاه، آیا فقط برای ثبت در تاریخ آمده بودید؟ روزهای پیش از نومیدی، روزهای صبح کاذب. برای مردمی که چون بنی اسرائیل از خدا به گوساله روی آوردند و آنگاه ندا آمد که "هرکس شمشیر خود را بر ران خویش بگذارد... و برادر و دوست خویش و همسایه خود را بکشد" (سفر خروج:۳۲) ما از طلا گوساله ساخته بودیم و پرستیده بودیم و "یهوه خدای غیور است که انتقام گناه پدران را از پسران تا پشت سوم و چهارم می گیرد" (سفر خروج:۲۰) همان داستان هارون و سامری و گوساله سخنگو. هرقومی که از طلا گوساله بسازد و آن را بپرستد، سرنوشتی بدتر از ما خواهد داشت. دروغ مثل موریانه جانش را می جود و مثل شمشیر در تاریکی بر جان مردمش فرو می آید. سهراب را دروغ کشت. سهراب قصه را می گویم.. .

۱۳۹۱ فروردین ۲۳, چهارشنبه

حضیض

در حضیضم.
کم کم دارم از یاد می برم که قبلا چگونه بوده ام. 
انگار خودم را فراموش کرده ام. 
انگار وارد خلاء شده ام.
انگار تمام رابطه هایم بریده شده اند. حس عجیب و مرموزی است. بی صدا آمده. نمی دانم تا کجا پیش خواهد رفت.
...
نمی دانم دلیلش چیست. فقط می دانم که هست. 
چندین سال قبل یکی از دوستان عزیزم گفت که غربت غرب آدم را از درون تهی می کند، خرد می کند. آن موقع نمی  فهمیدم که چه می گوید. شاید کم کم دارم می فهمم.
...
امروز قرار بود که به جای استادم سر کلاس حاضر شوم و درباره کار جاری خودم صحبت کنم. مثل یک روبات رفتم و حرف زدم و برگشتم. یاد شور و شوق آن روزهایی افتادم که در علامه حلی درس می دادم. شبها تا ساعت ده یازده جلسه داشتیم. خیلی وقتها از میدان انقلاب تا خانه را پیاده می آمدیم تا در راه هم باز بحث کنیم، تا صبح با فکر فردا در ذهنم کلنجار می رفتم و صبح هم لقمه ای خورده نخورده  راهی می شدم و ... چهار پله یکی می کردم و سر صبحگاه می ایستادم و ناظر بچه ها بودم و .... چه بلایی سر ما آمده؟

۱۳۹۱ فروردین ۱۷, پنجشنبه

آقای معلم ادبیات

کلاس اول راهنمایی معلم سخت گیری برای درس ادبیات داشتیم که اتفاقا تا سالهای آخر دبیرستان هم معلم مان بود، اوایل جوان بود و سخت گیر، بعدها بهتر شده بود و با بچه ها بیشتر رفیق می شد. کلا آدم جالبی بود و هنوز هم هست و خدا حفظش کند.
یک بار هم (برای اولین و آخرین بار) پدرم را به مدرسه خواست، چرا؟ چون دفتر ادبیاتم را یادم رفته بود و او فکر می کرد که تکالیفم را انجام نداده ام و ...
خلاصه سال اول راهنمایی سال سختی بود برای من، نقطه اوج سختی هم معلم ادبیات و معلم ریاضی مان بودند، که اتفاقا بعدها با هر دوشان روابط خوبی داشتم،
بگذریم،
یکی از تکالیف هر هفته مان در درس ادبیات این بود که هفته ای لااقل صد صفحه رمان بخوانیم، آقای معلم هم هر هفته از همه می پرسید که چه خوانده بودیم. آن روزها کار سختی بود، گاهی اوقات فحش و فضیحت می دادم به آقای معلم. اما کم کم دستم راه افتاد. 
این روزها می بینم که چه سرمایه خوبی برای ما ایجاد کرد آقای معلم!
زنده باد معلم سخت گیر (معقول).
....
معلم ادبیات: آقای میردورقی