۱۳۹۰ فروردین ۸, دوشنبه

هشتم فروردین هزار سیصد و پنجاه و پنج


"کاش مهربان باشیم مثل ریشه ها و صبور باشیم مثل ساقه ها که بار شاخه ها و برگها را بدوش می کشند و جاری باشیم مثل رود و طغیان کنیم مثل موج و سد بدیها را بشکنیم، و آنجا که باید، آفتاب باشیم و بتابیم و آنجا که باید، ابر باشیم و ببیاریم و برویانیم. خاک باشیم و دانه را پناه دهیم، بجای آنکه برانیم، بخوانیم.
تا مهربانی هست، نامهربان نباشیم و تا راه هست به بیراهه نرویم و تا روز هست و روشنی هست به شب نپیوندیم، تا هستیم، دوست بداریم سالها را، فصلها را، ساعتها را، دقیقه ها را و ثانیه ها را، و آن چنان باشیم که چون درگذشتیم، مرگمان تولدی دیگر باشد."
----

دوران دبیرستان و اوایل دانشگاه، کتاب فروشی دست دومی بود روبروی در پنجاه تومنی دانشگاه تهران که هر از گاهی به آنجا می رفتم. کتابهای کم و بیش قدیمی و احیانا نایاب و تجدید چاپ نشده را آنجا پیدا می کردم.
بین صفحات کتابی، نوشته روبرو قرار داشت. چارتا شده و در پشت برگه تاریخ هشتم فروردین هزار و سیصد و پنجاه و پنج نوشته شده بود.
از آن روز تا به الان این نوشته را به همراه دارم، انگاری برگی از تاریخ است. تاریخی که امروز سی و پنج ساله می شود.

۱۳۹۰ فروردین ۱, دوشنبه

صداهای کودکی

شاید خنده دار به نظر برسه، اما از صدای بم پارس کردن سگ ها در شب خیلی کیف می کنم. همین الان صدای سگی از دوردست به گوشم می رسه.
با این صدا به اون روزهای سالها پیش می رم. اون شب هایی که تو اون باغ درندشت، تو تاریکی مطلق از ترس می لرزیدیم و از دور صدای پارس سگ ها می اومد و ...
روزهای کودکی چه به سرعت گذشتند.

۱۳۸۹ اسفند ۲۷, جمعه

بهار

بهار بر همگان مبارک باد.
----

با اجازه عکاس

۱۳۸۹ اسفند ۲۲, یکشنبه

اخم

دلم برای اون ابروهای کوتاه و اخمآلوده تنگ شده.

تقابل

از رفتن رفسنجانی خوشحالم! او از همان راهی رفت که آمده بود.
اما دلیل خوشحالی ام، رفتن او نیست. به نظرم ماموریت ا.ن. کنار زدن رفسنجانی به دستور مستقیم رهبر بود. امروز که رفسنجانی کم کم به کنار می رود، تاریخ مصرف ا.ن. هم کم کم به سر می آید.
از عزل رفسنجانی از مجمع مصلحت هم بیشتر خوشحال خواهم شد، چون آن روز کار ا.ن. هم تمام است.
---
بعد آن، می ماند تن خسته ایران و ایرانیان با شخص رهبر معظم.

۱۳۸۹ اسفند ۱۲, پنجشنبه

زندگی

گویند: از زرتشت پرسیدند زندگی خود را بر چند اصل بنا كردی؟

فرمود چهار اصل:
دانستم رزق مرا دیگری نمیخورد پس آرام شدم .
دانستم كه خدا مرا میبیند پس حیا كردم.
دانستم كه كار مرا دیگری انجام نمیدهد پس تلاش كردم.
دانستم كه پایان كارم مرگ است پس مهیا شدم.

سخن دوست

مرتضی، دوست عزیزم:

نهال تفکر تنها در خاک آزادی است که می بالد.

روی دیوار بلند بتنی


دیکتاتور! به پایان سلام کن.

---
زیبا بود و البته کمی هم شاعرانه.

گیرم که دیکتاتور به پایان رسیده باشد و به زودی شرش از سر مردمی کوتاه شود.
برای دوران پس از دیکتاتور چه اندیشیده ایم و چه برنامه ای داریم؟