۱۳۹۱ فروردین ۲۳, چهارشنبه

حضیض

در حضیضم.
کم کم دارم از یاد می برم که قبلا چگونه بوده ام. 
انگار خودم را فراموش کرده ام. 
انگار وارد خلاء شده ام.
انگار تمام رابطه هایم بریده شده اند. حس عجیب و مرموزی است. بی صدا آمده. نمی دانم تا کجا پیش خواهد رفت.
...
نمی دانم دلیلش چیست. فقط می دانم که هست. 
چندین سال قبل یکی از دوستان عزیزم گفت که غربت غرب آدم را از درون تهی می کند، خرد می کند. آن موقع نمی  فهمیدم که چه می گوید. شاید کم کم دارم می فهمم.
...
امروز قرار بود که به جای استادم سر کلاس حاضر شوم و درباره کار جاری خودم صحبت کنم. مثل یک روبات رفتم و حرف زدم و برگشتم. یاد شور و شوق آن روزهایی افتادم که در علامه حلی درس می دادم. شبها تا ساعت ده یازده جلسه داشتیم. خیلی وقتها از میدان انقلاب تا خانه را پیاده می آمدیم تا در راه هم باز بحث کنیم، تا صبح با فکر فردا در ذهنم کلنجار می رفتم و صبح هم لقمه ای خورده نخورده  راهی می شدم و ... چهار پله یکی می کردم و سر صبحگاه می ایستادم و ناظر بچه ها بودم و .... چه بلایی سر ما آمده؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر