۱۳۹۴ آذر ۲۹, یکشنبه

بعد بیست و هفت سال، موعد ما علامه حلی

یکی از روزهایی که تهران بودم به دبیرستان علامه حلی سری زدم، همانجایی که از آن فارغ التحصیل شده بودم و بعدا هفت سال در آن درس داده بودم. هفت سالی که بهترین و با بهره ترین دوران زندگی ام بود، در میان دوستان و همراهان معلم و دانش آموزان با هوش و عالی.
قرار بود روز چهارشنبه ای آنجا باشم تا همکاران قدیم گروه فیزیک را ببینم. آن روز کارها جور نشد و نتوانستم بروم. هفته بعد روز یکشنبه رفتم.
دیدن همکاران قدیمی گروه فیزیک برایم نعمتی بود، سید محمد کهفی و مجید فتاح دوست، علی الخصوص. جای خیلی ها خالی بود: نادر نوری و نیما همدانی و مازیار عطاری و رضا شمسی پور و سامان مقیمی و آرش رادمند و حسین تولا و رسول یوسفی و ...
گروه فیزیک کم و بیش از هم پاشیده بود و دیگر رونق آن روزهای طلایی سالهای هفتاد و پنج تا هشتاد را نداشت، اما هنوز هم چیزهایی باقی مانده بود. هنوز آزمایشی انجام می شد و هنوز رنگ و بویی از سابق مانده بود.

اما داستان آن روز در همین دیدار ختم نشد. در هنگام گفت و گو با رفقا چیزی دیدم که باورم نمی شد. باید داستان بیست و هفت سال قبل من را خوانده باشید تا بفهمید که چه می گویم. اول باورم نمی شد که روبرویم حسین مهدیزاده نشسته باشد. بعد بیست و هفت سال دوباره در علامه حلی. انگار که دست فلک رقم زده بود که او را همان جایی ببینم که بیست و هفت سال قبل دیده بودم. اگر روز دیگری می آمدم او نبود. روز کاری او یکشنبه ها بود!


حسین مهدیزاده آن جوان ریشوی سابق نبود، تغییر کرده بود. یکی دو سالی هست که در فیس بوک با او همراهم. بخصوص هوادار پر و پا قرص عکس های هنری هستم که به اشتراک می گذارد.
به محض دیدنش بعد بیست و هفت سال انگار برادر بزرگ خودم را دیده باشم. چنان احساس نزدیکی و آشنایی می کردم که تقریبا رفقای قدیم را رها کردم و حدود بیست دقیقه ای گپی زدیم. قرار شد که دوبارهایشان راببینم که متاسفانه سرماخوردگی آخر سفر همه برنامه هایم را بهم ریخت و دیدار میسر نشد. 
روز خاطره انگیزی بود. دیدن رفقا و همکاران قدیم و مدرسه ای که زندگی ام در آن شکل گرفته بود و بعد هم دیداری عجیب، بعد بیست و هفت سال. سال شصت و هفت در کلاس اول راهنمایی و بعد سال نود و چهار هنگامی که پست داک دانشگاه مریلند را تمام کرده بودم و راهی پست داک دوم در راتگرز بودم.


۱۳۹۴ آذر ۲۴, سه‌شنبه

هفده نوامبر تا دهم دسامبر

خداوند را شاکرم که توانستم بعد هفت سال دوباره مادر و پدر و خواهر و برادرم را ببینم. در این مدت اتفاقات خوب و بد زیادی رخ داده بود. بهترین اتفاق به دنیا آمدن پسر خواهرم بود: امیرعلی :)



دیدن خانواده و دوستان نعمتی بود که نظیر نداشت. دیدن محبت دوستان و فامیل چنان برایم لذت بخش بود که حقیقتا نمی توانستم آن را از قبل تصور کنم.

ایران تغییر کرده بود، فاصله طبقاتی وحشتناک تر از گذشته شده بود. خیابانها شلوغ تر، ماشین ها بیشتر، ترافیک خفه کننده تر، اما هنوز رفتار بسیاری از افراد رفتاری سوپرانسانی بود. یکبار که سوار اتوبوس شده بودم گریه کردم، بخاطر دیدن رفتار انسانی مردان مسن با یکدیگر و یکبار هم در یک تاکسی از رفتار انسانی یک خانم مسافر شگفت زده شدم.

این جمله را هم بارها و بارها تکرار کردم که اگر بلایی که حکومت ایران و بقیه دنیا بر سر آن مردم آورده اند بر سر مردمان اروپا-امریکا بیاورند، مردمانشان همدیگر را خواهند درید. 

من به عنوان کسی که تمام روزهای این هفت سال اخبار ایران را دنبال کرده ام، اعتراف می کنم که اخباری که ما می خوانیم تصور درستی از واقعیت جامعه به ما نمی دهد. مردم کار دیگری می کنند که اتفاقا در اخبار دو سوی طیف منعکس نمی شود.

۱۳۹۴ آبان ۱۹, سه‌شنبه

دانشگاه عمومی

مستهجن تر از این کثافتکاری برنامه فیتیله ندیده بودم.
قبلا ادعا می کردند که برنامه های غربی و غیراسلامی مستهجن هستند. والله من شرم کردم که برنامه مهمل فیتیله را تا انتها نگاه کنم.
البته آنچه تولید می کنند ماحصل وجودی شان است. حضرت عیسی بن مریم می فرماید: "من درخت را از میوه اش می شناسم". از کوزه همان برون تراود که در اوست.
وقتی اراده حاکم در برابر "بزرگ" شدن افراد می ایستد و بهترین افراد جامعه یا در به در می شوند، یا خفه می شوند یا در کنج خود خزیده اند، و وقتی کار جامعه در دست لات ها و عربده کش های مذهبی قرار می گیرد، آیا انتظار دیگری هست؟ برنامه ساز و نویسنده و مجری و ... همه دلقک هایی هستند بی سواد و مهمل گو. برنامه های طنز، از مهران مدیری گرفته تا این مزخرف فیتیله، همه می شوند محل مسخره کردن و توهین کردن و لاطائلات گفتن.
رسانه ملی تبدیل می شود به دستگاه مجیز گویی حضرت سلطان و سفلگان می مانند در پای سفره گند و کثافت و حقیرشان. 

حضرت امام/ تلوزیون/ دانشگاه عمومی 

۱۳۹۴ آبان ۱۱, دوشنبه

ناآرام

وقتی که حتی در وبلاگ خودت که بیشتر جنبه دفتر یادداشت شخصی دارد هم نمی توانی آنچه می خواهی را بنویسی،
شاید چون نمی دانی که چگونه و با چه زبانی این حجم انباشه در مغزت را بیرون بریزی،

وقتی آنقدر ذهنت مغشوش می شود که می بینی ساعتها بیهوده پرسه زده ای،

وقتی که اضطراب، بیشتر از هفت سال قبل که به سرزمینی ناشناخته می آمدی، گریبانت را می گیرد، درست همان روزهایی که قرار است خودت را برای سفری آماده کنی.



۱۳۹۴ مهر ۲۸, سه‌شنبه

بدتر از انتظار در دنیا نیست

ماه هاست که منتظر دریافت چهار برگ کاغذ هستیم. روزی نیست که جعبه نامه ها را باز نکنم و یا ساعتی نیست که وب سایت مربوطه را به امید تغییری دوباره نگاه نکنم.

همیشه فکر می کنم که آن مادران و پدران و همسران و فرزندانی که سالها چشم به راه عزیزشان بوده اند چه کشیده اند.

بدتر از انتظار در دنیا نیست.

مدتهاست که می خواستم این را بنویسم، شرم داشتم.



پی نوشت: شکر خدا، همان امروزی که این نوشته را پست کردم، مدارک تایید شد :)

۱۳۹۴ مهر ۲۲, چهارشنبه

من و شما باید تابع قواره‌هایی باشیم (جمله علی لاریجانی در جلسه مجلس)

"من و شما باید تابع قواره هایی باشیم": مجلس فرمایشی یعنی همین. 
ماه ها بحث و درگیری های لفظی و فیزیکی درباره موضوع هسته ای رخ می دهد، آنگاه در عرض بیست دقیقه جزئیات طرح برجام به تصویب می رسد. مخالفین طرح شوکه شده اند. اما بازی تمام است. شب قبل از جلسه لاریجانی و شمخانی و حجازی در یک دیدار خصوصی تصمیم نظام را گرفته اند. مجلس فقط باید تایید کننده امور باشد. مجلس و رای آن تزئینی است برای نظام. نظر امروز نظام این است، مجلس "بله" می گوید، فردا نظر نظام امر دیگری است، مجلس باز هم "بله" می گوید. وظیفه مجلس بله گفتن به اوامر نظام است، ولاغیر. 

این روزها روزنامه های اصلاح طلب شاد شاد هستند. احمق ها. بی شرف ها. بی شعورها.
همین مجلسی که بیست دقیقه ای برجام مورد علاقه شما را تایید کرد، بیست دقیقه ای "بله" دیگری به نظام می دهد و مملکت هر روز نابودتر می شود. 
چرا وقتی شرایط بر وفق مراد است کسی از مجلس فرمایشی نمی نویسد؟
چرا فقز وقتی خلاف میل مان کاری می کنند رگ غریت مان می جنبد؟

استبداد، چه دینی چه پادشاهی، اولین کاری که می کند فرمایشی کردن مجلس است.






کوچک زاده در هنگام اعتراض


پی نوشت: نظر بنده حقیر درباره موضوع هسته ای از نوشته های سابق من هویداست.

پی نوشت دوم: چقدر امثال کوچک زاده بدبخت هستند که فدایی کسی هستند که یک روز هم تاییدشان نمی کند. متن زیر بیانیه دفتر مقام است:
«مقام معظم رهبری (مد ظله العالی) در موارد متعددی بر طی شدن مسیر قانونی بررسی مفاد برنامه جامع اقدام مشترک (برجام) تأکید داشته‌اند و در اطلاعیه اخیر دفتر مقام معظم رهبری در تاریخ ۱۰/شهریور/۱۳۹۴ نیز اعلام گردید که مواضع رهبر معظم انقلاب اسلامی درباره این موضوع، صریح، شفاف و دقیق در سخنرانی‌های ماه‌های اخیر ایشان اعلام شده و در اختیار همگان قرار دارد. لذا هرگونه اطلاع‌رسانی و بیان مطالب غلط و مغشوش مبنی بر نقش """مستقل""" برخی از مسئولین دفتر معظم‌له در روند بررسی طرح «اقدام متناسب و متقابل دولت جمهوری اسلامی ایران در اجرای برجام» خلاف واقع بوده و فاقد اعتبار است و انتظار دارد صاحبان تریبون‌ها و رسانه‌ها و سایت‌های خبری، احتیاط و دقت لازم را در نقل مطالب مربوط به دفتر مقام معظم رهبری بعمل آورند.»

پی نوشت سوم: کلمه """مستقل""" در پی نوشت قبلی یک دنیا معنی دارد.

۱۳۹۴ مهر ۱۷, جمعه

سابقه آدم ها چقدر مهم است؟

سابقه آدم ها چقدر مهم است؟ برای من همیشه مهم بوده. من هرگز نتوانسته ام بین موقعیت حال و گذشته افراد تمایزی قایل شوم. اعتراف می کنم که قضاوتم درباره ی آدم ها بسیار بستگی به گذشته آنها دارد.
اما آیا این روش درست است؟ نمی دانم. واقعا نمی دانم. اما اطمینان دارم که این پرسش و این رویکرد در شکل دادن به زندگی مهم است. همه ی ما دیر یا زود مجبور خواهیم بود تصمیمی بگیریم که یک وجه آن سابقه فردی است. مثال ملموس آن گوش دادن به سخنان و باور کردن حرف های دکتر سروش است. من از سروش به علت رفتار انقلابی اش و سابقه اش در شورای انقلاب فرهنگی دل خوشی ندارم، و این ناخوشی ام همیشه در قضاوتم درباره او موثر بوده. چگونه نباشد؟؟؟ نمی دانم. اصلا باید باشد یا نه. نمی دانم. من انسانم و حافظه دارم. نمی توانم گذشته را پاک کنم و فقط حال را ببینم. چگونه می توانم.

داستان پیچیده تر و عمیق تر از مثال دکتر سروش و ... است.

فرض کنیم که داستان پیامبران (همانگونه که در متن دینی ما قرآن آمده) واقعی باشد. 

خداوند موسی (ع) را به سوی فرعون می فرستد و او را به راهی دیگر دعوت می کند. "اما موسی سابقا آدم کشته است". چگونه باید دل خود را از عمل کسی که آدم کشته است پاک نگه داشت و به دعوت او گوش داد؟ این کار یعنی فرعون بتواند دو امر را همزمان انجام دهد: به یک آدم کش گوش دهد و به اواعتماد کند و سپس از فرعونیت خود دست بردارد. این کار سخت است. هر کسی در صدد بهانه ای است برای فرار از تغییر. چه بهانه ای بهتر از اینکه موسی آدم کش است؟ آیا خداوند گزینه بهتری نداشت؟ سابقه آدم کشی چیزی نیست که به سادگی بتوان از آن گذشت. چگونه باید باور کرد که کسی که آدم کشته مصلح است؟



چهار فتنه بزرگ، هزاران فتنه کوچک

جنگ تحمیلی،
انتخاب خاتمی،
قضایای هشتاد و هشت و 
موضوع هسته ای.

این ها چهار فتنه بزرگی هستند که فرمانده سپاه به آنها اشاره می کند. البته قطعا فتنه های کوچکتری هم بوده اند: قضیه قطب زاده و بازرگان و بنی صدر و سفارت امریکا و اتفاقات دهه شصت و مجاهدین و منتظری و کوی دانشگاه در سال 78 و ...

و عجب اینکه فقط و فقط یک نفر بوده که همیشه بصیرت داشته و فقط و فقط یک گروه بوده که درست و صادقانه عمل می کرده.

۱۳۹۴ مهر ۱۳, دوشنبه

ساعتی در کتابخانه مرکزی دانشگاه مریلند

اتاقی که در دانشکده دارم، تا اواسط تابستان بسیار گرم است و تا اواسط زمستان بسیار سرد. دلیل اش هم این است که تکنسین های سیستم تهویه مطبوع همیشه چند ماهی از برنامه عقب هستند. 

امروز به بهانه سرد بودن اتاق تصمیم گرفتم که کارم را در کتابخانه مرکزی دانشگاه انجام دهم. البته دلیل دیگری هم داشتم. این روزها، روزهای آخر کارم در دانشگاه مریلند است و بزودی باید از اینجا خداحافظی کنم. بنابرای خواستم جاهای که در این یک سال و اندی ندیده ام را ببینم. دانشگاه مریلند کتابخانه های متعددی دارد. شعبه ای از آن که مربوط به کار من است در دپارتمان ریاضی قرار گرفته. آنجا زیاد رفته بودم و مشتری دایم بودم. اما کتابخانه مرکزی بیشتر ملک طلق دانشجوهای آندرگرد است.

کتابخانه مرکزی بسیار قدیمی تر و بزرگتر از کتابخانه مدرن و جدید ویرجینیاتک است. گشتی در آن زدم و برایم جالب یود که چقدر زیاد کتاب فارسی و عربی و عبری دارد. کتابهای فارسی اش طیف گسترده ای را شامل می شد، از سخنرانی های مرحوم طالقانی تا تفسیر المیزان و کتاب های تاریخی گرفته تا طنزهای ابراهیم نبوی و ...


این عکس انگار که از کتابخانه پدرم گرفته شده است!!!

 بعد از گردشی کوتاه میزی نسبتا بزرگ و خالی پیدا کردم و کار را شروع کردم. حدود یک ساعتی گذشته بود که سر و کله ی دختر و پسری که دوست پسر/دختر نبودند، پیدا شد. آمدند و در سمت جانبی میز نشستند. بدون تردید بسیت سال نداشتند. بسیار جوان بودند.
با هم درس می خواندند. دختر از کارت های فلش خودش استفاده می کرد و از پسر سوال می پرسید. به وضوح درسش از پسرک بهتر بود. گمان کنم اولین موضوعی که با هم مرور کردند ربطی به علوم انسانی داشت. بعد هم کمی ریاضی خواندند.
بعد این همه سال زندگی در دانشگاه، صحنه درس خواندن دو آدمیزاد برایم تازگی نداشت. آنچه برایم جالب بود کلماتی علمی بود که آنها استفاده می کردند. من باید اعتراف کنم که برخی از آن کلمات را وقتی دانشجوی دکتری بودم یاد گرفتم و آنها را در دوران لیسانس و فوق در بهترین دانشگاه ایران، شریف، اصولا نشنیده بودم!!! شاید گمان کنید که شاید آن اصطلاحات مربوط به علوم انسانی بودند و به همین دلیل من آن ها را نشنیده بودم. خیر. آن کلمات جادویی مربوط به علم آمار و احتمالات بودند که هرگز در اغلب  دپارتمان های مهندسی شریف کلمه ای از آنها گفته نمی شود. 
خیلی ها اعتقاد دارند که سطح علمی شریف (!؟) و دانشگاه های خوب ایران از دانشگاه های اینجا بهتر است. من سالهاست که درباره صحت این گزاره تردید جدی دارم.


   McKeldin Library

۱۳۹۴ مهر ۶, دوشنبه

لاطائلات

هر چه از بلای فیسبوک و وایبر و تلگرام و ... بگوییم، کم گفته ایم.

مسیر حرکت هر جامعه ای انگار که بدون تغییر است، مانند جاده ای که از جایی آغاز شده و به سرانجامی می رسد. تنها امری که تغییر می کند، ظاهرا سرعت حرکت در آن مسیر است.

جاده زندگی عموم مردم کشور ما قرن هاست که جاده ای است پر از خرافات و توهمات و مزخرفات. سالها قبل که اسباب بازی های مدرن مانند اینترنت و موبایل و ... نبود، جاده خاکی بود و سرعت حرکت در آن کم بود.
کتاب مورد علاقه عموم کتاب های کشکولی بود و مردم پشت قرآن های امامزاده ها مزخرف می نوشتند و بقیه را تشویق و ترغیب می کردند که مزخرفاتشان را اشاعه دهند. این روزها نوادگان و فرزندان همان مردمان قدیم، اسباب بازی های سریع تری دارند: وایبر و تلگرام و فیسبوک و ...

من حقیقتا در شگفت هستم از حجم لاطائلات تولید شده توسط این مردم:






تصویر کوروش بزرگ مظهر عدالت بشری بر روی سقف دادگستری ملی ایالات متحده آمریکا اگه ایرانی هستی اینو شر کن



بابام میگفت: یک یارو رو به خدا کرد و گفت خدایا اگر قرار شد یک روز این سقف رو سر من خراب بشه بهم یک نشونه ای بده که من بفهمم و زن بچه ام این زیر له نشدند. بعد چند وقت سقف خونه یک ترک خورد. یارو یک نگاهی کرد و گفت مشکلی نیست خدا منو تنها نمیزاره اگر بخواد چیزی بشه خبرم میکنه، تَرَکِ بزرگتر شد و شروع کرد ازش گچ و خاک ریختن دوباره گفت خدا همراه منه، سقف نصفه کج شد بازم گفت خدا هست. بعد سقف ریخت تو سر خودش و خانوادش و مردند. رفتند اون دنیا گفت خدایا چرا بهم خبر ندادی؟ خدا فقط تماشاش کرد.... حالا من اگر به نشانه و آیت فرستادن خدا اعتقاد داشتم، جدا فکر میکردم خدا داره میگه دور کعبه و آل سعود رو خط بکشید و اینقدر این پولهای مفت رو ندید به حامیان داعش. به هر حال متاسفم برای اونایی که امروز جونشون رو از دست دادند. و نه عیدی میبینم نه دلیلی واسه تبریک گفتن.



۱۳۹۴ مهر ۲, پنجشنبه

مهرماه، کلاس هنر اول راهنمایی، درخت

امروز تا دبر وقت دانشگاه بودم. حوالی عصر رفتم و قدمی زدم. نزدیک ساختمان Stamp یک جماعتی روی زمین و پله ها نشسته بودند و نقاشی می کشیدند. مدل شان هم یک درخت فوق العاده معمولی بود.
یاد کلاس اول راهنمایی افتادم که معلم هنرمان آقای یوسفی (هر کجا هست، خدا خیرش بدهد) ما را به حیاط مدرسه برده بود و از ما خواسته بود که درختی را نقاشی کنیم. بیچاره درخت در وسط آهن و سیمان گیر افتاده بود. چند سالی آنجا بود و بعد هم به حکم توسعه پارکینگ و ... از ریشه درآمد و جایش را آسفالتی بد ریخت گرفت.

عکس زیر ربطی به آن درخت ندارد، فقط باز هم یادم آمد که پنجره کلاسمان رو به درختی مانند زیر باز می شد که آن هم قطع شد، جایش هم خاک خشک و خالی ماند.


۱۳۹۴ شهریور ۲۵, چهارشنبه

همه پیش به سوی دکتری

نظر دایی جون درباره رابطه آخوندها با دانشگاه این بود که جنس آخوند تمام تلاشش را خواهد کرد تا عزت و احترام طبقه درس خوانده را لجن مال کند. درباره دانشگاه آزاد می گفت که این دکان و دستک را علم کرده اند تا تولید انبوه فارغ التحصیل دانشگاهی کنند و همه چیز را به سخره بگیرند. 
امروز خبردار شدم که دختر عمه عزیز که اصولا دیپلم اش را با ضرب و زور گرفت و برایش علم و دانشگاه مسخره ترین موضوع دنیا بود، در دوره دکتری فلان رشته مشغول شده است. 
آخوند جماعت با دین و اخلاق و علم و انسانیت ... کاری کرد که مغول نتوانست با خراسان بکند.



۱۳۹۴ شهریور ۹, دوشنبه

جزیره پناهجویان استرالیا

نباید منفی بود و باید جلو رفت و مشکلات را حل کرد. 
اما بد هم نیست اگر نگاهی به حال و روز دنیا داشته باشیم تا ببینیم که قرار است چه چیزی را جلو ببریم و آن چه تا کنون جلو برده شده چیست و چگونه است.

امروز برنامه صبحگاهی رادیو درباره پناهجویانی بود که در یکی از جزایر استرالیا گرفتار شده اند. دکتری استرالیایی از وضع آنها می گفت و از بحران انسانی که آنجا رخ می دهد. از کودکی شش ساله گفت که تلاش کرده بود خودش را حلق آویز کند. او می گفت که به طور سیستماتیک مردم بدبخت و پناهنده در آنجا آزار داده می شوند و از کمترین امکاناتی هم محروم هستند.
  
خانم مجری بی بی سی (راضیه اقبال) از او درباره قانونی که دولت استرالیا تصویب کرده است سوال کرد. قانون می گوید که هر کسی که کار دولتی دارد، اگر از وضع مردم پناهجو انتقادی کند، تا دو سال حبس می شود. دکتر کودکان با حالتی انسانی گفت که خود را آماده کرده است و ... ابایی ندارد.

دقت کنید، آنجا استرالیاست، ایران و افغانستان و نیجریه و سوریه نیست. کشوری است دموکراتیک و مظهر دموکراسی.

تف به آن دموکراسی و آن همه قانون نحس و نکبت آن که فقط دکوری است برای تطهیر آن همه کثافتکاری و بی رحمی و البته سدی محکم در برابر آدمهای فقیر و ضعیف که همیشه ی تاریخ تحت ستم بوده اند.

کار دنیا، از غرب گرفته تا شرق، گره خورده است، دنیا را آشوبی عمیق فرا گرفته است. یکی از ریشه های این همه گرفتاری هم زیاد شدن فاصله های طبقاتی است. نمی دانم، شاید همیشه این گونه بوده و امروز نوبت ماست که شاهد آن باشیم و کاری کنیم. 
فقط و فلاکت و بدبختی انگار انتهایی ندارد.


۱۳۹۴ شهریور ۲, دوشنبه

سفر نیویورک

باید اعتراف کنم که بعد شش هفت سال زندگی در امریکا هنوز بافت این جامعه را نمی شناسم.
بعد مدتها فرصتی شد که سه روزی به نیویورک برویم. یک بار هم نوامبر سال 2009 رفته بودیم. اما این بار فرق داشت.
بیشتر از وسایل نقلیه ی روی زمین استفاده می کردیم، بر خلاف آن سال، و البته هتل محل اقامت مان در خود منهتن بود، بر خلاف آن سال که در نیوجرسی هتل داشتیم و باید کلی قطار و اتوبوس و مترو سوار می شدیم تا به منهتن برسیم.

نیویورک دنیایی دیوانه ای است. سرعت، همهمه، شتاب، شلوغی، آلودگی، زباله، ترافیک. من حقیقتا نمی دانم که چرا کسی باید از این شهر خوشش بیاید. شاید این حس خیلی شخصی باشد و نباید آن را به بقیه تعمیم داد، اما احساس می کنم که اوقاتی که در آن شهر بودم، معنی اتلاف عمر و عبث بودن زندگی مادی را کاملا درک می کردم. کار کن، از صبح علی الطلوع تا شب، با یک مترو بوگندو این طرف و آن طرف برو، شب تا دیر وقت در بار و رستوران باش، استراحتی کن و صبح دوباره از نو همان سیکل را تکرار کن.
البته بی انصافی است اگر نگویم که از مغازه های کوچک و بیزنس های شخصی آن خوشم آمد، هزار رستوران کوچک و متنوع. آنچه که اصلا دوست نداشتم و ندارم، آن آسماخراش هایی که همه چیز حول محور آنهاست: موسسات مالی و اعتباری. و این که آدم ها می شوند مهره ای پست و بی ارزش در آن موسسات کلاه بردار و دزدان سیستماتیک و مدرن.

این هم عکسی از یک تابلو خطاطی در موزه هنر نیویورک و عکسی از برج تازه تجارت جهانی که البته به هم بی ربط نیستند.




۱۳۹۴ تیر ۲۳, سه‌شنبه

تازه اول راه است

امروز روز مهمی است. خدا را شکر که تلاش های طرفین به نتیجه رسید و تفاهمی امضا شد. اما تازه اول را ه است.
 باید یادمان باشد که این تفاهم مانند جوانه ای است که تازه از خاک سربرآورده است. جوانه ای ظریف که بسیار شکننده و ضربه پذیر است و با کوچکترین سیل آب و وزش باد و گرمای خورشید خواهد مرد. رشد و ستبر شدن این جوانه محتاج پایمردی و صبر و درایت است.
دشمنان این جوانه هم زیاد و قدر قدرت هستند. از وطنی های مزدور گرفته تا اسراییلی های بی شرافت و راستگراها و نئوکان های امریکایی.

این هم عکس امروز



۱۳۹۴ تیر ۴, پنجشنبه

عکسی تکراری

از خدا که پنهان نیست ... امسال توان جسمی روزه گرفتن ندارم. دیروز را تلاش کردم که نتیجه اش خیلی بد بود. 
خلاصه به هر جان کندنی بود تا اذان مغرب صبر کردم. اذان را که گفتند فقط و فقط به این عکس فکر می کردم.



این زن/مادر بدبخت که در این حال افتاده است و بچه ای بی گناه که احتمالا چند دقیقه ای آن سرم را بالا نکه می دارد و بعد، از مادر می خواهد که برایش غذایی پیدا کند، در حالی که مادر خودش در میان تلی از زیاله ها در حال مرگ است و توان تکان دادن خود را هم ندارد.
تمام دیروز به همین یک عکس از هزارن نمونه واقعی فکر می کردم و واقعا آروزی مرگ می کردم که نمی توانم برای این انسان های بدبخت کاری کنم. به خودم فکر می کردم که کجا هستم و در چه دنیای مجازی و مسخره ای زندگی می کنم و چگونه از درد آدمها کم خبرم. 

۱۳۹۴ خرداد ۲۱, پنجشنبه

حضور خونین داعشی های وطنی در برابر فحشای زنان هرزه

نمی دانم که چطور درباره این موضوع بنویسم که حق داستان ادا شود.

انقلاب هر چه بود، ما را گروگان جماعتی دیوانه، روانی، عقده ای و وحشی کرد. داعشی های وطنی.

این جماعت هر روز بر قدرت خود افزودند و می افزایند، شاید چون عادت "ایستادن در برابر ظلم" در ما مردم ایران نیست. گاهی هم در برابر موج های زودگذر مردمی عقب نشسته اند، مثل خرداد 76، اما یک امر را خوب فراگرفته اند و خوب اجرا می کنند: صبر و پایداری برای افکار مالیخولیایی شان. خاتمی و داستان سبز را با همین تکنیک نابود کردند.

کشور را با توهمات خودشان فلج کرده اند، چنان مسایلی خلق کرده اند که در این دوران آدمیزاد به آنها می خندد. اما برای آنها آنقدر بزرگ است که حاضرند تمام هست و نیست مملکت را فدایش کنند. رویه شان در تمام این سالهای نکبت همین بوده است.

شما متن زیر را بخوانید و ببینید که این دیوانگان قدرت بدست چه می کنند و چه سازی برای مردم کوک کرده اند:



زنان این مملکت چه گیری کرده بین این همه روانی و عقده ای و دیوانه.
خجالت آور است بخدا قسم.
تف به این دین بی خاصیت و این عقاید متحجرانه تان.

دییگر نمی توانم بنویسم، حال خفگی دارم. 

۱۳۹۴ خرداد ۱۳, چهارشنبه

اگر یک دقیقه خدا بودم

داشتم فکر می کردم که اگر من خدا بودم، چه عاملی می توانست جلوی من را بگیرد که تمام مردم دنیا را بخاطر کثافتکاری هایشان نابود نکنم؟
در لحظه، جوابم کودکان زیر سه سال بودند و خنده ها و بازی های معصومانه شان.

داشتم در خسابان "گردو" در فیلادلفیا راه می رفتم، نزدیک کتاب فروشی بزرگ بارنز & نوبل، پاسخ تقریبا تکراری برای پرسشم حس کردم: نیکوکاری آدمها در حق همدیگر. خانمی کاملا فقیر روزنامه می فروخت. 1 دلار. درآمد روزنامه مخصوص تامین مسکن برای بی خان و مان ها بود. فروشنده خودش هم از آن دسته بود. آدم هایی در آن جامعه روز و شب خودشان را وقف نوشتن و چاپ روزنامه ای می کنند که فروشندگانش بی خان و مان هستند و منبع درآمدشان همین است.
نمی دانم شاید حسم کاذب است، اما این حس باید از نزدیک تجربه شود. با چک نوشتن و پرداخت اینترتی و ... بدست نمی آید. سالها قبل در ایران این حس را بیشتر تجربه می کردم.

خنده بچه ها و تلاش آدمهای خیّر خوشحالم می کند، اما هنوز نمی دانم که اگر خدا بودم آیا آنقدر الکی خوش بودم که با دیدن بچه ای در بغل مادرش و یا خیّری نیکوکار دست از نابودی نسل بشر بردارم یا نه.  

۱۳۹۴ خرداد ۷, پنجشنبه

سوم خرداد، خرمشهری های ویران

چند روز قبل سالروز فتح خرمشهر بود. فتحی که برای همه ایرانی ها بی نهایت ارزشمند بود و خواهد بود. 

مطابق معمول روزنامه ها درباره بازسازی های نیمه تمام خرمشهر نوشته بودند و خرابی های بسیار بر جای مانده و توقعی که از دولت است برای آبادانی آنجا.
حکایتی تکراری که انگار تمامی ندارد.
فکر می کردم که کجای کار می لنگد که آبادانی به آن سرزمین جنگ زده باز نمی گردد و مردم خاک نشین هستند. 
فکرم رفت سمت فاجعه بم. بعد از زلزله گروهی از دوستانم آنجا ساکن شده بودند و در خدمت مردم روز و شب می گذراندند. آنها تلاش داشتند که از بار مصیبت روحی آنها بکاهند.
یکی از آنها داستان عجیبی از خلق و خوی مردم بم بعد از زلزله می گفت. می گفت که اگر دست بچه ای خوراکی بدهی، آن را له می کند و بر زمین می ریزد، اما نمی خورد. به کس دیگری هم نمی دهد.
دوست ما می گفت که زلزله مردم زنده مانده را عصبانی کرده است. آنها فقط عصبانی هستند و شدت عصبیت شان هم وحشتناک است. انگار که یک بخش انسانی شان کشته شده است. زلزله روحیه آنها را نابود کرده بود.

درباره خرمشهر می گفتم. به گمانم مردم خرمشهر و آبادان و ... بیش از کمک مالی به کمک روحی احتیاج دارند، همان کیمیایی که این سالها در ایران نایاب است. دستی که دست آنها را بگیرد، نه دستی که برایشان سالانه و ماهانه پولی پرتاب کند بدون مهر و محبتی. 
درد و رنج جنگ روح و روان همه ما را خراب کرده است، اما خرمشهری ها و آبادانی ها را کشته است. اگر کسی به فکر آبادانی آن منطقه است، باید دوای روح مردم را بیابد. 
مردم آنجا خاطره دارند از روزهای خوش زمان قبل جنگ. از روزهای آبادانی. مردم آنجا توان برخواستن از خاک را ندارند، روح شان به شدت مجروح است.  

۱۳۹۴ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

فرصت ها می گذرند، همچون ابر بهار

کم کم یاد می گیرم که در اولین فرصت به آنانی که دلتنگ شان هستم زنگ بزنم، بدون بهانه. شاید دیگر فرصتی نباشد، عمر همه کوتاه است.
چند روز قبل به سبب خیر یکی از دوستان عزیز، به معلم ادبیات دبیرستانمان، آقای یزدی، زنگی زدم. سه سال در دبیرستان شاگرد آقای یزدی بودم. برایم از بهترین معلم ها بودند، درس ادب می داد. و چند سالی هم افتخار همکار بودن با ایشان و دیگر اساتید را داشتم در علامه حلی. 
گپی زدیم و حال و احوالی کردیم. از زندگی ام پرسید و کار و درس و ... زن و بچه.
گفت که از پدر پیرش نگه داری می کند و کمتر درس می دهد. 
خدا خودش و پدرش را غرق رحمت دنیا و آخرت خود کند.




اما داستان این عکس: همان جمله اول. شاید قبلا هم گفته باشم. تکرارش ضرری ندارد. دوران دانشجویی سفری داشتیم به خوزستان. در آن هوای پاک و زیبا این دنباله دار چند شبی مشغول مان کرده بود. آرش رحمانی هم بود. بعد فارغ التحصیلی چندین سالی خبری از او نداشتم، مرتب می خواستم زنگی بزنم و احوالی بپرسم. اما تنبلی و سستی اجازه نمی داد. تا اینکه دوستی دیگر زنگ زد و آن خبر بد را داد. تنها کاری که می توانستم بکنم این بود که پیش از آمدن به این سوی دنیا، رفتم و در بهشت زهرا دیدمش.

۱۳۹۴ فروردین ۱۴, جمعه

آیا می شود که از این شر خلاص شویم؟

دیوانگانی سنگی را در چاه انداختند، عقلایی سالها تلاش کردند و در حال بیرون کشیدن آن سنگ نکبت هستند. امیدورام که مزدوران و دشمنان ایران دوباره آن کار را تکرار نکنند.
دیروز سیزده فروردین بود و خبر خوش توافق هسته ای بعد از روزها و ماهها گفتگو اعلام شد. 

۱۳۹۴ فروردین ۲, یکشنبه

بازی دنیا

هم محله ای حاج آقا دولابی یودیم، اما هیچ  وقت بخت آن را نداشتم که در مجلس ساده و صمیمی ایشان شرکت کنم. تنها یک بار به منزل ایشان رفتم و آن بار هم ایشان مریض بودند و جلسه تشکیل نشد. 

بگذریم،

برای من همیشه جملات ساده ایشان جالب بوده اند، این یکی بخصوص برایم آموزنده بود چون در کودکی و نوجوانی هیچ وقت پدر و مادرم بازی کردن یادم ندادند و همیشه بازی برایشان در رتبه آخر بود. هنوز هم همیشه بازی برایم بی معنی است و در آن جدی نمی شوم. شاید به همین خاطر بسیار از کارها را جدی نمی گیرم.
خواندن این چند خط برایم بسیار آموزنده بود.

حاج آقا دولابی:
دنیا لهوولعب وبازی است ، آن رابازی بدان وخوب بازی کن وازآن لذت ببرتا خستگی ات دررود ودرامرآخرت شاداب وسرحال باشی وبتوانی رشد کنی .

دوگروه ضررکردند : یک گروه که دنیارا جدی گرفتند و دائم حرص وغصه خوردند و ظلم کردند وجر زدند ، که درنتیجه هم دنیایشان تلخ و مشقت بارشد وهم آخرتشان را که نقطه ی مقابل دنیاست به بازی گرفتند.
گروه دوم هم که تارک دنیا شدند و دربازی شرکت نکردند و چون خستگیشان را دربازی برطرف نکردند ، درامرآخرت هم چندان رشدی نکردند وبهره ای نبردند. آداب شرع ، مقررات بازی دنیاست كه جرزني نكني . وقتی خوب وبا شادی بازی کردی ، نماز وعبادتت هم قشنگ و زیبا می شود مرتب به خود بگویید کارهای دنیا درست می شود . آن راشوخی وبازی بگیرید ، اما خوب بازی کنید .

۱۳۹۳ اسفند ۲۶, سه‌شنبه

غولی که می توانست ستاره باشد

علم دینامیک سیالات هنوز مدل دقیقی برای رفتار گردابه ها روی سطح مشتری، بخصوص آن گردابه عظیم پایدار، ندارد. در چند سال گذشته کسانی مانند جورج هلر کارهای خوبی با روش ساختارهای همبسته لاگرانژی (Lagrangian Coherent Structures) انجام داده اند، اما آن کارها دلیل حرکت را نمی گوید، فقط آن را از منظر لاگرانژی توصیف می کند.





۱۳۹۳ اسفند ۱۰, یکشنبه

رنگ، تفاوت، علم




رنگ این لباس در چشم افراد مختلف یکی از دو گزینه فوق است. موضوع بسیار جالبی که تفاوت های ساختاری ما را به خوبی نمایش می دهد.
من آبی/مشکی می بینم و همسرم سفید/طلایی.

کم کم این سوال مطرح شد که دلیل این تفاوت چیست. فی الفور دانشمندانی که مانند آخوندهای وطنی پاسخ همه چیز را در آستین دارند، گزاره "علم نمای" خود را رو کردند: "مغز ما به صورت های مختلفی سیم کشی شده است". این جمله ی کلی و مبهم هیچ موضوعی را روشن نمی کند و دلیل تفاوت را توضیح نمی دهد، فقط سوال کننده را با یک گزاره دهان پرکن فریب می دهد.

دانشمندان همه چیزدان (یاد مهندس غرضی افتادم و "بمب های همه کس کش") و فوق سریع جملات دیگری هم سرهم می کنند: مغزهای ما هر کدام جداگانه تربیت شده اند و ...
بسیار هم عالی! مردمی که در یک منطقه جغرافیایی زندگی کرده اند و نور محیطی تقریبا یکسانی داشته اند و محیط شان تقریبا یکسان است، چرا جواب های مختلف می دهند؟
اصلا سیم کشی مغز ما چرا رنگ این لباس را سبز/بنفش نمی بیند؟ چرا فقط دو نوع سیم کشی وجود دارد؟ و سوال های احتمالا بی ارزش دیگری که دانشمندان فوق الذکر وقت خود را تلف آنها نمی کنند. 

من ابدا انتظار ندارم که در مدت دو روز این مساله عجیب و قریب که احتمالا ریشه در سیستم فوق پیجیده اعصاب دارد، حل شود و همه ابهامات آن توضیح داده شود. ابداٌ. 
انتظار من این است که سیستم علمی کمی متواضعانه تر رفتار کند و مثلا بگوید: "فعلا نمی دانیم" و اینکه "موضوع جالبی است، روی آن کار می کنیم و دلیل را جستجو می کنیم".   

و سخن آخر: این همه تفاوت دردیدن رنگ این لباس، باقی موضوعات دنیا را چقدر متفاوت می بینیم؟ 


۱۳۹۳ اسفند ۴, دوشنبه

بلاخره یا این است، یا آن

مسابقه رونمایی از فسادهای مالی حکومتی در این روزها چنان پرشتاب است که انگار خبری است در آن پشت ها.

یکی از انتقال 22 میلیارد دلار به بیرون از کشور می گوید و دیگری از خورده شدن 700 میلیارد دلار پول نفت و آن یکی از خبراز اختلاس 6500 میلیارد تومانی می دهد و ... رحیمی معاون اول رییس جمهور سابق به جرم اخلاس به زندان می افتد و ... 

چه کرده است این حکومت اسلامی با مردم که قبح همه چیز ریخته است و دیگر شنیدن رقم درشت و نجومی برای همه عادی شده است و از همه بدتر اینکه اگر کسی هم ندزدیده باشد، در زمره دزدها حساب می شود و یا در زمره احمق ها و ابله های بی دست و پا و چلفت که هیچ بلد نیستند.

بگذریم،

اما داستان آقای رحیمی: حکابت ایشان از دو حال خارج نیست، یا ایشان واقعا دزدی و اختلاس کرده اند که آنگاه باید فاتحه نظام اسلامی را خواند که ایشان چندین سال بر مسند معاونت اول رییس جمهور بی کفایت بوده اند، و یا ایشان جرمی نداشته اند (چنانچه خودشان در نامه مفتضحانه شان خطاب به محمود ا.ن. نوشته اند) که باز هم وامصیبتا از ظلمی که قوه قضا برایشان روا داشته است. ایشانی که در حلقه قدرت بوده اند، اگر از کژی و ظلم قوه قضا ایمن نیستند، من و مایی که از آدم معمولی هم معمولی تریم، ایمن خواهیم بود از ظلم قاضی حکومتی؟


۱۳۹۳ بهمن ۱۹, یکشنبه

دو لبه قیچی در هماهنگی کامل، به پیش

آنقدر در این باره نوشته ام که دیگر خودم هم حال تهوع می گیرم. اما برای حفظ خاطرات هم که شده باید بنویسم و می نویسم هرچند که حالم بد است، خیلی بد.

مذاکرات ایران و امریکا به هیچ جایی نخواهد رسید. دوران اوباما و ظریف و کری و روحانی هم می گذرد، جامعه ایران با تمام وجوهش از اقتصاد و اخلاق گرفته تا تمام روابط داخلی اش فرسوده تر می شود و همچنان در بر همان پاشنه خواهد چرخید. انتخابات آینده آمریکا جمهوریخواهان را دوباره بر سر کار می آورد و کسی مانند جب بوش احتمالا هفت تیر امریکا را دوباره در دست خواهد گرفت.

دو لبه قیچی در ایران و امریکا-اسراییل در هماهنگی کامل و بی نظیر قیچی کردن کمر ملت ایران را کامل خواهند کرد تا وقتی که دیگر هیچ باقی نمانده باشد. 

نظام حکومتی ایران در دامی افتاده است که امکان خروج از آن را ندارد مگر اینکه باز جام زهری مهیا شود و کسی پیدا شود که آن را داوطلبانه بنوشد. نظام مقدس تمام آبرو و هستی خود را با امری گره زده است که کوچکترین نفعی برایش ندارد، اما گره هر روز کورتر می شود و دستان ظریف هم با همه ظرافتش نمی تواند گره را باز کند. 

امروز آقای خامنه ای، جلوه کامل نظام مقدس، فرموده اند که توافق باید یک مرحله ای باشد و "توافق نکردن بهتر از توافقی است که با منافع ملت ما در تضاد باشد و باعث تحقیر ملت بزرگ ایران شود".
و حرف آخر را هم ظریف زده: که تمدید دوباره مهلت گفت و گوها به نفع هیچ یک از طرفین نیست و افزود در صورت عدم حصول توافق میان دو طرف، "دنیا به آخر نمی رسد".
این حرفهای پشت سر هم یعنی تیر خلاص. تمام. منتظر هیچ نباشید. خبری در مارچ نخواهد بود جز متهم کردن همدیگر به کارشکنی و عدم وجود اراده در طرف مقابل برای رسیدن به توافق و ...
یادمان باشد که معنی توافق سیاسی چیست. یعنی تغییر سیاست هایی که موجودیت "نظام" با آنها گره خورده است و این تغییر امکان ندارد. 
بنابراین باید آماده جشن با شکوه آقایان نتانیاهو و حسین شریعتمداری و رسایی و ... باشیم.

مردم ایران هم هیچگاه امکان این را نداشته اند که از نظام مقدس سوال کنند که آن نفعی که شما می فرمایید دقیقا چیست؟ روزها و ماه هایی بود که می فرمودید "انرژی هسته ای حق مسلم ماست"، بعدا این شعار تبدیل شد به "غنی سازی حق مسلم ماست". راستی فاصله بین انرژی هسته و غنی سازی چقدر است؟ و اصولا فرض کنیم که غنی سازی کردیم، بعدش چه؟ استفاده اش برای ملت چه خواهد بود؟
دروغ و فریب از هر دو سوی دعوا آنقدر عیان است که اصلا احتیاجی به کلام من و امثال من نیست. بدبختی اینجاست که ملتی گروگان دست گروه های قدرت در داخل و خارج ایران شده اند و انگار خلاصی برای آن وجود ندارد. اسراییلی ها دنبال دشمن مناسب و درخور خود هستند تا جنایت هایشان را پوشش دهند و موجه کنند، داخلی ها هم دنیال استکبار و اسراییل هستند تا کثافتکاری های بی پایان و عدم کفایت شان را پنهان کنند. ملت ایران و من و شما هم تاوان این هماهنگی بی نظیر را می دهیم.  

در تمام این دهه های نکبت گرفته، سیاست بازان ایرانی یک خاصیت مشترک داشته اند: وقت و سرمایه های انسانی و مالی تلف شده برایشان اهمیتی نداشته. خلاص. 

  

۱۳۹۳ بهمن ۶, دوشنبه

عراق، سوریه.

هرقدر هم که جنگ را دیده باشیم، نمی توانیم بفهمیم که نه میلیون آواره، بیش از نصف جمعیت کشور، یعنی چه و احتمالا باز هم نمی توانیم بفهمیم که دویست هزار کشته یعنی چه. نمی توانیم بهمیم که چهار سال در سرما و گرما زندگی کردن یعنی چه.

آنچه در سوریه رخ می دهد جنایت است. جنایتی که دو سویه ی آن ارتش و جکومت سوریه و مخالفان وحشی و گروهای اسلامگرای و سکولار مسلح هستند. 
این روزها همه جا از وحشی بودن و سفاک بودن گروهایی مثل داعش و ... می گویند و اخبار آنها داغ داغ است. اما به دلایل مختلف سرمان را زیر خروارها غفلت کرده ایم و از شقاوت و بی رحمی دولت سوریه نمی گوییم و نمی شنویم. 

حکومت حافظ اسد و بشار اسد دقیقا مشابه حکومت صدام بر عراق است، با تفاوت های اندک بیرونی که البته مهم هستند. اما هر دو برای آنهایی که در داخل آن کشورها زندگی می کنند، یکسان هستند.
کافی است به اسم حزب حاکم فعلی در سوریه و حزب سرنگون شده عراقی نگاه کنیم، حزب بعث. همان حزبی که در عراق حاکم بود و صدام سمبل وو رهبرش، دشمن شماره یک ما بود و هزارن نفر از بهترین های ما را کشت و خانواده ها را نابود کرد و ...

===
از ویکی پدیا: حزب بعث در سال ۱۹۶۳ در سوریه به قدرت رسید اما اختلافات داخلی بین اعضا باعث شد تا در سال ۱۹۶۶ گروهی از این اعضا که در شاخه منطقه‌ای سوریه متمرکز شده بودند علیه حکومت سوریه و شاخه ملی (فراکشوری) حزب بعث کودتا کرده و حکومت را به دست گیرند. از این زمان اختلاف بین شاخه سوریه و شاخه عراق حزب نیز اوج گرفت و دو سال بعد شاخه عراقی حزب هم به ایجاد سازمان مستقلی با نام حزب بعث اقدام کرد که رقابت و دشمنی سختی با شاخه سوریه‌ای داشت.
===

تفاوت سوریه و عراق هیچ نیست جز رقابت درونی آنها که یکی را در برابر ایران قرار داد و دیگری را در کنار ایران. اگر صدام بد بود و دشمن ما، حافظ اسد خوب بود و دوست ایران. اگر عراق به ایران موشک می زد، اسد به ایران موشک می داد.
اگر برای فروپاشی حکومت صدام و هلاکتش در ایران جشن گرفتند و حق هم داشتند، برای از هم نپاشیدن حکومت اسد در سوریه خون ریخته می شود و از دنیا و آخرت ما هزینه می شود. 

اگر از دید مردمی که در این دو کشور زندگی کرده اند داستان را ببینیم، داستان یکسان است: تا وقتی که به دیکتاتوری حاکم تن می دهی، امنیت داری، شغل داری، دکتر و دوا داری، سیستم اداری منظم داری و همیشه کسی هست که درباره تصمیم هایی که تو باید بگیری، از قبل تصمیم گرفته است. اگر با صدام و اسدها باشی همه چیز داری. اما اگر ذره ای با او مخالفت کنی بدترین شکنجه ها منتظر تو خواهد بود. عکس دیکتاتور همه جا هست و هر از گاهی درباره او نظر سنجی عمومی می شود و او با رای فوق قاطع مردم دوباره برای چندین سال حاکم مطلق می شود. پسرها و برادرها و دامادها و پسرخاله ها و ... هم همه کاره مملکت هستند و هر از گاهی یکی از آنها مورد غضب حاکم مطلق العنان قرار می گیرد و سر به نیست می شود. 

صدام و اسدها یکی هستند. اما بوق تبلیغی نظام  یکی را بد و اهریمن و دیگری را خوب و دلسوز مردم معرفی می کند. تفاوت همین جاست. تفاوت آنجاست که سوریه برای ایران می شود مسیر استراتژیک برای دسترسی به دشمن ایدئولوژیک نظام یعنی اسراییل و مسیر دسترسی به آن گروهی که همه مسیرها به او ختم می شود. پس باید آن را حفظ کرد. به هر قیمت. به قیمت جنگ داخلی. به قیمت انداختن کور بمب های بشکه ای بر سر مردم بدبخت و بی دفاع. "هدف مقدس وسیله را توجیه می کند". 

چقدر ساده انگارانه و احمقانه است که همه تقصیر را بر گردن داعش و امثالهم بیاندازیم و نقش حاکم دیکتاتو را در شکل گیری این بازی خون آلود نادیده بگیریم.



۱۳۹۳ بهمن ۲, پنجشنبه

تظاهرات در فیلادلفیا

چند روز قبل در شهر قیلادلفیا بودم. دوربین در دستم بود و در منطقه مرکزی شهر بودم که حضور همزمان سه هلیکوپتر و صدها ماشین پلیس توجهم را جلب کرد. خیابانها خالی بود و فقط عابرین پیاده و یا دوچرخه سوارها دیده می شدند. معلوم بود که تظاهراتی در جریان است. با دیدن سیاهپوستانی که در گوشه و کنار ایستاده بودند احتمال دادم که تظاهرات در ادامه همان تظاهرات های اخیر برای اعتراض به پلیس باشد. بیشتر که دقت کردم یادم افتاد که روز مارتین لوترکینگ است و جنبش مدنی امریکا.
به صف تظاهرات کنندگان پیوستم. از هر فرقه ای که تصور کنید، وجود داشت: سفید و سیاه و جوان و میان سال. شعارها هم متفاوت بود، گروهی به عنلکرد خشن پلیس معترض بودند، عده ای هم در برای صلح شعار می دادند، شماری برای مسایل مدارس دولتی داد می زدند و گروهی هم برای افزایش حدااقل دستمزد به 15 دلار در ساعت.
حدود بیست دقیقه ای همراه جماعت بودم و چند عکس هم گرفتم که بعضی هایشان را در زیر می بینید.







یک جمله ای از قول مارتین لوترکینگ روی یک پلاکارد نوشته شده بود که برای من جالب و آموزده بود:
When you are right you cannot be too radical

  

۱۳۹۳ دی ۲۵, پنجشنبه

چرخه باطل فقر و فکر باطل

چقدر دقیق تر خواهد بود که پدیده فقر و سرخوردگی های اجتماعی را در پروسه تولید و تکثیر احمدی نژاد ها و احمدی نژادی ها در نظر بگیریم و مثل کبک سر خودمان را در خیالات خام مان قرو نکنیم.
انگار که کابوس ا.ن. از زندگی من بیرون رفتنی نیست.

۱۳۹۳ دی ۲۲, دوشنبه

پوچی

خیلی روزها و خیلی وقت ها هنگامی که برای ساعت ها در اتاق کارم تنها هستم و روی یک مساله ای که ماه ها وقت و انرژی ام را گرفته کار می کنم، ناگهان به خودم می گویم که چه؟ این کار چه نفعی برای انسان ها دارد؟ 
جوان تر که بودم و کار نیمه وقتم در دبیرستان بود و درس می دادم احساس بهتری داشتم. این روزها حس خفگی دارم. احساس می کنم و مطمئن هستم که یک جای کار خراب است (شاید بیشتر از یک جا). احساس می کنم که دانشگاه مثل یگ گرداب تمام انرژی نسل ما را نابود کرده است، انرژی که می توانست در خدمت مردم و بشریت باشد. شده ام یک دستگاه نوشتن مقاله!!! برای که؟ برای چه؟
حتی وقتی فکر می کنم، می بینم که ای بسا که دوران درس دادنم در دبیرستان هم چندان مفید نبوده باشد! خوب که چه؟ حالا گیریم که به صدها نفر مثل خودم فیزیک یاد دادم، که چه؟؟؟ آنها چه کردند؟ درک عمومی از علم بالا رفت؟؟؟ هرگز. کاری درست شد  و فقری ریشه کن شد؟
با دیدن رنج و درد در یک عکس، که کودکی کار می کند و مادر درد می کشد و ...، تمام فلسفه زندگی ام نابود می شود. احساس پوچی می کنم. احساس می کنم که پس فردایی خواهد آمد و گلوی من و امثال من مفت خور را می گیرند و فشار می دهند.
سالهایی بود که فکر می کردم می دانم چطور می شود به این مردم کمک کرد، اما این روزها حتی نمی توانم تصور دانستن کنم.

۱۳۹۳ دی ۱۸, پنجشنبه

قتل های پاریسی و یک سوال خیلی جدی و شفاف

دو جوان مسلمان بی خان و مان پاریسی تشریف برده اند و دوازده نفر را به قتل رسانده اند و فعلا هم تحت تعقیب هستند. آنها ظاهرا بر اساس شعارهایی که سر داده اند در پی انتقام از کاریکاتوریست هایی بوده اند که تصاویری از محمد (ص) و (احتمالا ابوبکر بغدادی) کشیده بوده اند.

من یک پرسش خیلی ساده و کاملا جدی دارم که اگر کسی جوابش را می داند، لطفا کمک کند:

فرموده اند (!؟) که حکم کسی که به پیامبر توهین کند، قتل است (اینکه این حکم چگونه و بر اساس کدام آیه و سنت صادر شده است، بماند). سوالم این است که آیا اگر آن کسانی که آن کاریکاتورها را کشیده اند مستحق قتل هستند، آنکاه کسانی که در بالای منابر و در میان خطوط کتاب های دینی و ... اراجیفی هزار هزار هزار بار مسخره تر و سخیف تر از تمام کاریکاتورهای دنیا می بافند، حکمشان چیست؟ دقت کنید که کاری به امثال رشدی که کتاب داستان می نویسد، ندارم. منظور من کتاب ها و سخنرانی های "دینی" هستند که توسط ""علما و زعمای"" دینی تولید می شوند.