۱۳۹۴ شهریور ۲, دوشنبه

سفر نیویورک

باید اعتراف کنم که بعد شش هفت سال زندگی در امریکا هنوز بافت این جامعه را نمی شناسم.
بعد مدتها فرصتی شد که سه روزی به نیویورک برویم. یک بار هم نوامبر سال 2009 رفته بودیم. اما این بار فرق داشت.
بیشتر از وسایل نقلیه ی روی زمین استفاده می کردیم، بر خلاف آن سال، و البته هتل محل اقامت مان در خود منهتن بود، بر خلاف آن سال که در نیوجرسی هتل داشتیم و باید کلی قطار و اتوبوس و مترو سوار می شدیم تا به منهتن برسیم.

نیویورک دنیایی دیوانه ای است. سرعت، همهمه، شتاب، شلوغی، آلودگی، زباله، ترافیک. من حقیقتا نمی دانم که چرا کسی باید از این شهر خوشش بیاید. شاید این حس خیلی شخصی باشد و نباید آن را به بقیه تعمیم داد، اما احساس می کنم که اوقاتی که در آن شهر بودم، معنی اتلاف عمر و عبث بودن زندگی مادی را کاملا درک می کردم. کار کن، از صبح علی الطلوع تا شب، با یک مترو بوگندو این طرف و آن طرف برو، شب تا دیر وقت در بار و رستوران باش، استراحتی کن و صبح دوباره از نو همان سیکل را تکرار کن.
البته بی انصافی است اگر نگویم که از مغازه های کوچک و بیزنس های شخصی آن خوشم آمد، هزار رستوران کوچک و متنوع. آنچه که اصلا دوست نداشتم و ندارم، آن آسماخراش هایی که همه چیز حول محور آنهاست: موسسات مالی و اعتباری. و این که آدم ها می شوند مهره ای پست و بی ارزش در آن موسسات کلاه بردار و دزدان سیستماتیک و مدرن.

این هم عکسی از یک تابلو خطاطی در موزه هنر نیویورک و عکسی از برج تازه تجارت جهانی که البته به هم بی ربط نیستند.




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر