۱۳۹۴ خرداد ۱۳, چهارشنبه

اگر یک دقیقه خدا بودم

داشتم فکر می کردم که اگر من خدا بودم، چه عاملی می توانست جلوی من را بگیرد که تمام مردم دنیا را بخاطر کثافتکاری هایشان نابود نکنم؟
در لحظه، جوابم کودکان زیر سه سال بودند و خنده ها و بازی های معصومانه شان.

داشتم در خسابان "گردو" در فیلادلفیا راه می رفتم، نزدیک کتاب فروشی بزرگ بارنز & نوبل، پاسخ تقریبا تکراری برای پرسشم حس کردم: نیکوکاری آدمها در حق همدیگر. خانمی کاملا فقیر روزنامه می فروخت. 1 دلار. درآمد روزنامه مخصوص تامین مسکن برای بی خان و مان ها بود. فروشنده خودش هم از آن دسته بود. آدم هایی در آن جامعه روز و شب خودشان را وقف نوشتن و چاپ روزنامه ای می کنند که فروشندگانش بی خان و مان هستند و منبع درآمدشان همین است.
نمی دانم شاید حسم کاذب است، اما این حس باید از نزدیک تجربه شود. با چک نوشتن و پرداخت اینترتی و ... بدست نمی آید. سالها قبل در ایران این حس را بیشتر تجربه می کردم.

خنده بچه ها و تلاش آدمهای خیّر خوشحالم می کند، اما هنوز نمی دانم که اگر خدا بودم آیا آنقدر الکی خوش بودم که با دیدن بچه ای در بغل مادرش و یا خیّری نیکوکار دست از نابودی نسل بشر بردارم یا نه.  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر