۱۳۹۴ تیر ۴, پنجشنبه

عکسی تکراری

از خدا که پنهان نیست ... امسال توان جسمی روزه گرفتن ندارم. دیروز را تلاش کردم که نتیجه اش خیلی بد بود. 
خلاصه به هر جان کندنی بود تا اذان مغرب صبر کردم. اذان را که گفتند فقط و فقط به این عکس فکر می کردم.



این زن/مادر بدبخت که در این حال افتاده است و بچه ای بی گناه که احتمالا چند دقیقه ای آن سرم را بالا نکه می دارد و بعد، از مادر می خواهد که برایش غذایی پیدا کند، در حالی که مادر خودش در میان تلی از زیاله ها در حال مرگ است و توان تکان دادن خود را هم ندارد.
تمام دیروز به همین یک عکس از هزارن نمونه واقعی فکر می کردم و واقعا آروزی مرگ می کردم که نمی توانم برای این انسان های بدبخت کاری کنم. به خودم فکر می کردم که کجا هستم و در چه دنیای مجازی و مسخره ای زندگی می کنم و چگونه از درد آدمها کم خبرم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر