۱۳۹۳ دی ۲۲, دوشنبه

پوچی

خیلی روزها و خیلی وقت ها هنگامی که برای ساعت ها در اتاق کارم تنها هستم و روی یک مساله ای که ماه ها وقت و انرژی ام را گرفته کار می کنم، ناگهان به خودم می گویم که چه؟ این کار چه نفعی برای انسان ها دارد؟ 
جوان تر که بودم و کار نیمه وقتم در دبیرستان بود و درس می دادم احساس بهتری داشتم. این روزها حس خفگی دارم. احساس می کنم و مطمئن هستم که یک جای کار خراب است (شاید بیشتر از یک جا). احساس می کنم که دانشگاه مثل یگ گرداب تمام انرژی نسل ما را نابود کرده است، انرژی که می توانست در خدمت مردم و بشریت باشد. شده ام یک دستگاه نوشتن مقاله!!! برای که؟ برای چه؟
حتی وقتی فکر می کنم، می بینم که ای بسا که دوران درس دادنم در دبیرستان هم چندان مفید نبوده باشد! خوب که چه؟ حالا گیریم که به صدها نفر مثل خودم فیزیک یاد دادم، که چه؟؟؟ آنها چه کردند؟ درک عمومی از علم بالا رفت؟؟؟ هرگز. کاری درست شد  و فقری ریشه کن شد؟
با دیدن رنج و درد در یک عکس، که کودکی کار می کند و مادر درد می کشد و ...، تمام فلسفه زندگی ام نابود می شود. احساس پوچی می کنم. احساس می کنم که پس فردایی خواهد آمد و گلوی من و امثال من مفت خور را می گیرند و فشار می دهند.
سالهایی بود که فکر می کردم می دانم چطور می شود به این مردم کمک کرد، اما این روزها حتی نمی توانم تصور دانستن کنم.

۲ نظر:

  1. چرا فكر مي كني در برابر بقيه مردم مسئوليت داري؟

    پاسخحذف
  2. این که احساس مسئولیت در برابر انسانها می کنی خوب هست اما شاید توقع زیاد داشتن از خود هم باشد. داشتن دردهای بزرگ از اوصاف انسانهای خیلی بزرگ است اما چرا باید فکر کنی که کاری که انجام می دهی بی فایده و ارزش است. من به شخصه فکر می کنم اگر رسالتم بهتر شدن محیط پیرامونی خودم با حوزه محدودی از انسانها (خانواده، دوستان، اطرافیان) باشد هم راحت تر هستم هم امکان موفقیت بیشتری دارم و لااقل موجب بهتر شدن اوضاع همان حوزه می شوم.

    پاسخحذف