۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۵, جمعه

بدبختي

خیلی وقتها فکر می کنیم که همه چیز در کف قدرت ماست. اما مسخره تر از این حرف تو دنیا وجود نداره، کافیه که یک بار حس کنی که اینطور نیست.

خیلی وقت ها می شه احساس کرد که حتی در جزیی ترین موضوعات هم ما کاره ای نیستیم و یک قدرت دیگه داره همه چیز رو تغییر می ده.

این حس بعضی وقتها به یک قدرت برتر برمیگرده، مثل خدا. بعضی وقتها هم به یک آدم معمولی و شاید هم پست و حقیر.

روزهای سربازی مثالی از اون آدم  پست و حقیره که همه امور آدم رو به دست می گیره. برو، ‌بیا، بشین، پاشو،‌ حرف نزن،‌ حرف بزن،‌ بخور، نخور و ...

اومدن بهار و .... و خیلی چیزهای دیگه هم نشونه اون قدرت عالیه که همه امور بدست اونه.

اما خدا نکنه که زمام کار آدم دست کسی بیفته که نه می تونی ببینیش و نه می تونی با اون آدم حرف بزنی و نه می تونی باهاش رابطه ای برقرار کنی.

لااقل با خدا میشه حرف زد ،‌ اما با اون آدمی که نمیدونی کجاست و کی هست اصلا نمی شه حتی حرف زد.

این بدترین حالتی که می تونه رخ بده. دست آدم کاملا بسته می شه و نمی دونه چه بلایی قراره سرش بیاد.

در این حالت بدترین اتفاق رخ می ده: یک فرد دیگه جای تو تصمیم می گیره و تو مجبور به اطاعت هستی. حتی اون آدم تو رو محکوم هم می کنه،‌ بدون اینکه حتی بدونی چرا محکوم شدی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر