۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۵, جمعه

مرگ

دستم سرد شده و نمی توانم تکانش دهم.

صورتم بی حس شده و در پایان راه دنیا هستم.

آرام آرام بدنم متلاشی خواهد شد. خواهند آمد و مرا زیر خروارها خاک دفن می کنند.

نفسم در سینه ام حبس شده. می خواهم نفس بکشم و حرفهای نزده ام را بگویم.

نمی توانم.

سینه ام می سوزد. گذشته ام تمام بدنم را می سوزاند. حیف از آنچه از دست دادم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر