۱۳۹۲ مهر ۵, جمعه

درسی از وینیستون :)

از حدود یک سال قبل که به ایالت کارولینای شمالی آمده ایم، هر از گاهی برای دیدن استادم و جلسه های گروه و کارهای دانشگاه مسیر بین شهر فعلی و شهر دانشگاهی سابق را رانندگی می کنم. مسیر زیبایی است و حدود سه ساعت رانندگی است.

کوه فوق العاده زیبایی که در مسیر رانندگی می بینم؛ Pilot_Mount

در بین مسیر هم از منطقه ای می گذرم که نامش برای همه ایرانی ها آشناست، البته با گویش خاص خودمان: وینسیتون، وینستون-سیلم که روزگاری مرکز سیگار و صنعت دخانیات بوده و البته هنوز هم هست. منطقه دور و بر هم مزارع تنباکو بوده و ... اتفاقا یک بار که در حال رانندگی بودم، نم نم باران می زد و احتمالا فصل برداشت تنباکو بود، تمام منطقه را بوی تنباکوی خیس خورده فراگرفته بود و من به یاد بوی تنباکویی افتادم که گهگداری در ایران به شامه ام می رسید، بخصوص اوقاتی که دایی جوون (که سیگاری نیست، اما قلیان می کشد!) قلیان مردافکنش را چاق می کرد، بماند که من از هر دودی متنفرم بجز دود بامجان کبابی!
القصه،
در میانه راه گاهی برای استراحت می ایستم و معمولا از مک دولد چای می گیرم، هرچند که در این منطقه چای خریدن از مک دونالد امر عجیبی است چون همه مشتری قهوه اش هستند و با اینکه چای هم دارد، اما خیلی اوقات فروشنده ها اصلا نمی دانند که کیسه های چای کجاست و خلاصه بعضی وقت ها خودم باید به آنها یادآوری کنم که جای چای های کیسه ای فلان جاست و ...
در این مک دونالدهای بین راه که اتفاقا بسیار تر و تمییز هستند موضوع جالبی را به چشم دیده ام. موقع ظهر و برای ناهار زوجهای پیر می آیند وهمبرگر و سیب زمینی  سفارش می دهند. تا اینجای داستان مثل همیشه است. موضوع جالب برای من این بود که وقتی آنها غذا را می گیرند و پشت میز می نشینند، ناگهان به غذا حمله نمی کنند. آرام می نشینند، دست هایشان را از روی میز برمی دارند، معمولا چشم هایشان را می بندند، خیلی آرام دعا می خوانند و بعد سرشان را بلند می کنند و آرام غذا خوردن را آغاز می کنند.

این آرامش از دست رفته، این همه سرعت کاذب بی نتیجه، این همه عجله همه زندگی مان را نابود کرده است. اصلا نمی دانیم چه می خوریم، اصلا لذت مزه و طعم زندگی را نمی فهمیم.
یکی دو روزی هست که تلاش می کنم قبل از اولین لقمه یک لحظه آرام بگیرم و شکری گویم و با لذت هر چه هست را بخورم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر