۱۳۹۱ مرداد ۱۷, سه‌شنبه

البرز

هروقت که نگاهم به این عکس می افتد، یاد آن روزهایی می افتم که هنوز برج های لعنتی ساخته نشده بودند و از پنجره اتاقم می توانستم دامنه جنوبی البرز را ببینم.
از معدود روزهایی که نقاشی کشیدم، روزی بود که برج های نخراشیده و بتنی سر از خاک برآوردند و دیگر نمی توانستم کوه را ببینم. انگار نفسم بند آمده بود. نقاشی ام خوب نبود، با همان نابلدی تصویری کشیدم از اتاقی که با سیم خاردار محصور شده است. تهران از همان روزها برایم تمام شده بود. همیشه از تهران و ساختمانهای بی نظم و کج و کوله اش متنفر بودم.
این روزها پس زمینه مانیتورم شده این عکس دامنه جنوبی البرز.

۳ نظر:

  1. هر وقت که که می نویسی از تهران متنفری، یاد این می افتم که من هم تهران را دوست ندارم، اما تاریخ که می خوانم دوباره هوای بهارستان می کنم. بار آخر که رفتم دیدم آن جا هم دیگر «آن جا» نیست! اما غریب این جاست که اگر شهری را که در آن متولد شده ای و بزرگ شده ای دوست نداشته باشی، انگار هیچ شهر دیگری هم شهر تو نیست! بی وطن می شوی، انگار هیچ جایی مثل خانه ات که آن هم دیگر خانه نیست، نمی شود!

    پاسخحذف
  2. راست گفتی مرتضی جان. راست.
    بی وطن شده ام. همین هفته قبل بود که از شهری که چهار سال در آن زدگی کرده بود، به جای دیگری آمدم. اما انگار نه انگار.
    هیچ حس تعلقی نداشتم،
    اما امان از تهران و آدمیانش
    موریانه آز و طمع در نهاد بسیاری شان لانه کرده
    همه بساز و بفروش شده اند
    می سازند و می فروشند
    همه گذشته را نابود می کنند برای پول سیاهی که صرف سیاه ترین کارها می کنند
    از مردمان بی اصل و بی ریشه آنجا فراریم
    همه دنیا کار سود و تجارت در دستان کمپانی ها و شرکت هایی است که آدمها برای آنها کار می کنند، اما در تهران همه داوطلب سوداگری هستند
    امان از آن شهر هیولایی

    پاسخحذف
  3. بله امیر جان! سوداگری! ذهن و زبانِ زمانه ی امروز ماست این سوداگری: «تهران مخوف»! (این البته نام داستان بلندی است که مشفق کاظمی در سال ۱۳۰۱ در سال های پس از جنگ بین الملل اول نوشته است. روایتی است دردناک و تلخ از بعضی واقعیت های آنروزیٍ این شهر. آن جا می بینی که ما انگار در گذشته هم خیلی خوب نبودیم. امروز هم نیستیم و گمان می کنم در آینده ی نزدیک هم نباشیم!)

    پاسخحذف