۱۳۹۲ تیر ۶, پنجشنبه

پسرک

دیدن پسرک نگران این عکس بهانه ای شد برای این نوشته،


کوچک بودم، شاید پنج سالم بود، یک دفعه دیدم که مادرم در خانه نیست.
دیر شد، در مقیاس کودکی دیر دیر شد بود، نیامد. 
پنجره ی کوچک و بی قواره ای در یکی از اتاقها بود که طول کوچه را می شد از آن دید. نگران روی تخت رفته بودم و منتظر مادرم بودم. دیر شده بود، خیلی دیر می گذشت. فقط نگران بودم. بعد این همه سال، آن نگرانی تلخ مزه کشنده را هنوز می توانم احساس کنم.
بلاخره آمد، همیشه قامتش را در زیر چادر مشکی می توانستم از شانه های افتاده اش تشخیص بدهم. 

۱ نظر: