نه راه پس دارم و نه راه پیش.
... والتفت الساق بالساق... تو خود بخوان حدیث مفصل ازین مجمل.
احساس زنده بگوری را دارم درون تابوت، زیر خروارها خاک. پنجه بی حاصل می زنم بر چوب تابوت.
دور افتاده ایم از تمام آنهایی که روزگارانمان را با هم ساخته بودیم.
متنفرم از تمام آنانی که مسبب این روزگاران هستند. شادی هایمان را دزدیدند و سینه مان را مرداب غم کردند.
می خواستم بگویم بخواب بلکه بعد از بیداری فراموش کنی. ناگاه گفتم بگذار جواب را در کتاب خدا بیابم. با نامش قرآن را باز کردم.. داستان خضر و موسی آمد از آنجا که می گوید: از آنجا که گذشتند موسی گفت غذایمان را بیاور که راستی از این سفر رنج بسیار دیدیم گفت : دیدی؟ وقتی به آن صخره پناه جستیم من ماهی را فراموش کردم و جز شیطان کسی آنرا از یاد من نبرد تا به یادش باشم و بطور عجیبی راه خود را در دریا پیش گرفت ....
پاسخحذففکر کنم این احساس دیر یا زود به سراغ همه مان میآید و گاه میرود و دوباره باز میگردد و این آمد و شد همچنان ادامه دارد، ما نیز تنها به نظاره نشسته ایم این بازی پیچیده را و رمقی اگر مانده باشد گاهی آهی نیز میکشیم سوگ آرزوهامان را و حسرتی میخوریم دل تنگ روزگاران از دست رفته مان و نالهای میکنیم بی قرار یاران دورمانده مان. روزگار غریبیست...
پاسخحذفاین چه استغناست یا ربّ وین چه قادر حکمتیست این همه زخم درون هست و مجال اه نیست