۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

دور / نزديك

اون موقع ها كه بچه بودم و فكر كنم يك مدتي بعد از اون وقتها، اگر از بچه ها مي پرسيدي كه دوست دارند چي كاره بشوند، مي شنيدي كه دوست دارن دكتر، مهندس، خلبان و ... "شايد هم رزمنده جبهه ها" و ... بشوند. اين روزها احتمالا جواب بچه هاي تهران اينه كه دوست دارن بساز بفروش، هنرپيشه، مدل ، مانكن و ... بشوند. نمي دونم، شايد هم هنوز براي بعضي ها دكتر مهندس شدن آرزو باشه. نمي دونم!

بگذريم!

اصلا يادم نيست آرزوي بچگي من چي چي بود.
بعدها كه يك كمي بزرگ تر شدم، دوست داشتم معلم بشم (اتفاقا شدم و يك مدتي به آرزوم رسيدم)، اون هفت هشت سال هم گذشت.
كم كم و به تدريج كمتر آرزو مي كردم و سرم به "كارم" گرم بود.

اما الان دوباره دارم خيال پردازي مي كنم. در خيالاتم آرزو دارم برم يك گوشه دنيا و زنبورداري كنم. با زنبورها سر و كله بزنم و ...

۲ نظر:

  1. من دنبال ماست بندی، پرورش مرغ و کاشت سیب زمینی تو دهاتمون هستم. در کنارش فرصت درس و بحث هم داشته باشم عالی میشه.

    پاسخحذف
  2. من دلم می خواست روانپزشک بشم. بعد خالم ازم پرسید چرا روانپزشک؟ گفتم: چون دلیل اخلاق گند خواهرم رو خوب می فهمم! خالم بهم گفت: اون روان شناسه نه روان پزشک!
    زمان گذشت من نه روان پزشک شدم نه روان شناس اما اخلاق گند خواهرم رو به ارث بردم!

    پاسخحذف