هاي اي دل عبرت بين از ديده نظر كن هان
ايوان مدائن را آيينه عبرتدان
يكره زلب دجله، منزل بمداين كن
وزديده دوم دجله برخاك مداين ران
خود دجله چنان گريد، صدر دجله خون گوي
كز گرمي خونابش آتش چكد از مژگان
بيني كه لب دجله، چون كف بدهان آرد
گويي زتف آهش، لب آبله زد چندان
از آتش حسرت بين، بريان جگر دجله
خود آب شنيدستي، كاتش كندش بريان
بر دجله گري نونو، وزديده زكوتش ده
گرچه لب دريا هست از دجله زكوه استان
گر دجله در آميزد باد لب و سوز دل
نيمي شود افسرده، نيمي شود آتشدان
تا سلسله ايوان بگسست مدائن را
در سلسله شد دجله چون سلسله شد پيچان
گه گه بزبان اشك آوازه ده ايوان را
تا بوكه بگوش دل پاسخ شنوي زايوان
دندانه هر قصري پندي دهدت نو نو
پند سر دندانه بشنو زبن دندان
گويد كه تو از خاكي ما خاك توييم اكنون
گامي دو سه برمانه، اشكي دو سه هم بفشان
از نوحه جغد، الحق ماييم بدرد سر
ز ديده گلابي كن، درد سرما بنشان
آري چه عجب، كاندر چمن گيتي
جغد است پي بلبل، نوحه است پي الحان
ما بارگه داديم، اين رفت ستم بر ما
بر قصر ستمكاران تا خود چه رسد خذلان
گويي كه نگون كرده است ايوان فلك وش را
حكم فلك گردان، يا حكم فلك گردان
برديده من خندي، كاينجا زچه ميگريد
خندند بر آن ديده كاينجا نشود گريان
اين است همان ايوان، كز نقش رخ مردم
خاك در او بودي ديوار نگارستان
اين است همان درگه، كاو راز شهان بودي
ديلم ملك بابل، هند و شه تركستان
اين است همان صفه، كز هيبت او بردي
بر شير فلك حمله، شير تن شادروان
پندار همان عهد است، از ديده فكرت بين
در سلسله درگه، در كوكبه ميدان
مست است زمين، زيرا خورد است بجاي مي
در كاس سر هرمز، خون دل نوشروان
كسري و ترنج زر، پرويز و تره زرينبر
باد شده يكسر، با خاك شده يكسان
پرويز بهرخواني زرين تره گستردي
كردي زبساط زر زرينتره را بستان
پرويز چنين گم شد، زآن گم شده كمتر شو
زرين تره كو برخوان، رو (كم تركوا) برخوان
خاقاني از ين درگه، دريوزه عبرت كن
تا از در توزين پس دريوزه كند خاقان
خسته نیستی از این تکرار تاریخ؟ اگر قراره این ها هم برن و یه عده بیان و بعد از مدتی اون یه عده ی دوم دیکتاتور بشن، چرا آرامش عقب افتاده و ظلم دیده ی ما رو به هم می زنی؟ چرا به امید زنده می کنی و به ناامیدی می کشی؟
پاسخحذفراستش خودم هم نمي دونم!وقتي خيلي كم اميد مي شوم، به ياد تاريخ و سنت هاي تاريخي مي افتم و اون وقت دلم آروم مي گيره
پاسخحذفاي كاش آدم ها يك كم چشم باز مي كردند و اين قصرهاي بجاي مانده از ديكتاتورها و استخوانهاي پوسيده ديكتاتورها را مي ديدند و به چشم يقين نگاه مي كردند كه همه رفتني هستند، هر قدر هم كه قدرتمند باشند، نمي توانند از دست "زمان" و سنت هاي تاريخ فرار كنند.
اما "اميد"، آن گوهر ارزشمند كه هر روز و هر ثانيه تلاش مي كنند تا جاي آن را با "ياس" عوض كنند، اگر براي ما فقط اميد باقي بماند همه چيز را بدست خواهيم آورد، همه چيز