۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

كجايي؟

هي آخدا كه اون بالا نشستي و به انگشت اشاره ات كار كائنات رو مي چرخوني.
صداي ما رو مي شنوي؟ مگه خودت نگفتي كه مي شنوي؟ پس كجايي؟ اصلا هستي؟ گوش مي دي؟ نكنه اون قدر كاراي بزرگ و مهم داري كه ديگه اين موجودات زير و حقير به چشمت نميان؟
هي آخدا. دلت سنگ شده؟ اگر مي خواستي اين همه بدبخت بيافريني و بعد ولشون كني به امون خودشون، تا يه سري شون نون شب نداشته باشند و يه سري شون ندونن با پول و امكاناتاشون چي كار كنن، اصلا براي چي خلق مون كردي؟ مي ذاشتي همون خاك باشيم. نه به كسي كاري داشتيم، نه آزارمون به كسي مي رسيد. تا ابد خاك مي مونديم. نهايتش مي شديم تنه يه درخت زپرتي، شايد هم يه تيكه صخره سرد و بي روح.
-----
لقمه از گلوم پايين نمي رفت وقتي داستان رو شنيدم. اي كاش مي شد مرد.
اگر حوصله اي بود داستان اون مادر بدبخت و اون بچه بيچاره تر رو بعدا مي نويسم.
الان فقط مي خوام بشينم و زار بزنم. زار.

۱ نظر: