۱۳۹۹ آبان ۲۳, جمعه

گفت و گو (دوم)

هرچه بیشتر با آدمها حرف می زنم چند چیز برایم روشن تر می شود:

اول: آدمها حرف دلشان را در هزار توی کلمات مبهم می پیچانند و تمام تلاش خود را می کنند که منظور و مقصود خود را پنهان کنند. روشن حرف زدن و صریح بودن در مکالمات ما کمتر حضور دارد.

نمی دانم، اما انگار که گوینده احساس ناامنی می کند و می خواهد تا جای ممکن در امنیت باشد، بنابراین کلی گویی می کند.

به خود می گویم: شاید باید حس امنیت گوینده را تضمین کنم.

دوم: فلانی چیزی می گوید و تمام تلاش خود را می کند تا هم بگوید، هم نگوید (همان بند بالا). بنابر گفت و گوی ما، تصویری از منظور گوینده در ذهن من شنونده حک می شود. این تصویر به احتمال بسیار زیاد ربطی به موضوعی که گوینده در ذهن خود داشته ندارد. ما خیال می کنیم که حرف طرف مقابل خود را می فهمیم. سری تکان می دهیم و بلی بلی می گوییم. اما معمولا گفت و گوی ما کمکی به نزدیک کردن تصورات ما نمی کند. مولوی می گوید: هر کسی از ظن خود شد یار من    از درون من نجست اسرار من.  سر من از ناله من دور نیست ....

من این روزها تلاش می کنم که با پرسشگری منظور گوینده را بهتر بفهمم، اما خیلی اوقات برداشت ها از پرسش من اشتباه است. 

ذهن من  تصویری است، بنابراین مثال به من کمک می کند تا منظور گوینده را بفهمم، اما پرسش از منظور گوینده، خیلی اوقات منجر به مجادله می شود، چون تمرکز از مفهوم به مصداق منتقل می شود. اما اگر من شونده مصداق حرف گوینده را نفهمم، چگونه می توانم مفهوم حرف او را درک کنم؟  




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر