۱۳۹۱ اسفند ۲۲, سه‌شنبه

درد

در غربت غرب و فشارها و خلاء ها، به چیزهایی فکر می کنم که در گذشته کمتر به آنها اینچنین تلخ نگاه می کردم. هر روزم با خواندن و دیدن تاریخ تبدیل به کابوسی می شود ضجرآور. دیدن و شنیدن دورغ ها و کشمکش ها و توطئه ها جزئی از برنامه ی روزانه ام شده. آن روزهایی که در ایران بودم، می دیدم که آنهایی که تاریخ می خوانند چه تلخ نگاهی دارند، این روزها بیشتر می فهمم. 
بگذریم،
بعد از شام جسی گوشی تلفنش را آورد و عکس "عمه جون" 101 ساله اش را نشان داد که با قد آب رفته اش برای خودش آهنگ تولد مبارک را با پیانو می نوازد و بعد هم با جسی که قدش دوبرابر اوست می رقصد و ... زندگی می کند. 

به این فکر می کردیم که اگر بلاهایی که سر ما آمده است بر مادربزرگ و عمه جون جسی وارد شده بود، حال و روزشان چه بود. 

به مادربزرگ ها و پدربزرگ هایم و عمه جون فکر می کنم که همه شان زودتر از آنی که باید از میان ما رفتند، آن هم چقدر دردناک. درد فرزند و ناامیدی و ...
به نسل مادران و پدرانمان فکر می کنم که همه ی جوانی شان نابود شد و از بین رفت و دائماّ شاهد شهید شدن و اعدام شدن و فراری شدن و تبعیدی شدن عزیزانشان بودند، به مادرانمان و پدرانمان که این روزها باید علاوه بر هزار هزار درد و بدبختی، دوری قرزند را مثل داغ همیشه گداخته بر بدن تحمل کنند.
و دست آخر به خودمان که چطور نابودی را باید بردوش کشیم و شاهد سقوط اجتماع خودمان باشیم و یقینا خودمان هم جزئی از آن.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر