۱۳۹۱ آبان ۱۸, پنجشنبه

ستار بهشتی

سی و اندی سال، فقط بحث کردیم، و دعوا کردیم و یر سر هم کوفتیم.
پس کی زندگی کردیم؟
تف به این ایدئولوژی مرگبار مرگ خواه.
...

روزهایی هست که فقط آرزوی مرگ می کنم برای خودم
احساس می کنم که طاقت ندارم
می خواهم تسلیم شوم
بمیرم

امروز از آن روزهاست، حقیقتا امروز بغض مرگ دارم
خبر قتل ستار زیر یازجویی دژخیم، برایم حالی نگذاشته
هزار هزار بار از خودم می پرسم که من که هستم، اینجا چه می کنم؟ این کار و درس و مشق و ... به چه دردم می خورد؟
می پرسم که دردمان چیست؟ درمان مان چیست؟
انسانیت کجاست؟

اصلا حال و حوصله ندارم
شاید اینجا چاه من باشد که سری در آن فرو کنم و فریاد بزنم، فقط برای خودم
داد بزنم، شاید ذره ای از غیرت و شرف علی به کارم آید
هر بار برای اندک زمانی با جمله ای آرام می شوم، هیولا را از یاد می برم، بعد به خودم فحش می دهم، مردک آرام گرفتی؟

به راستی چرا جان آدمیزاد این همه برایشان بی اهمیت است؟
آن دردی که علی داشت، و اینها که این همه داعیه او را دارند، کجاست؟
او می گفت که اگر بر سر این ظلم بمیرم، رواست،
این حس کجاست در بین این بی دینان بی شرف پست نهاد؟

از روزهایی می ترسم که این دمل چرکین سیاه نیمه عریان بدبو، سرباز کند،
نفرت و کثافت بپراکند
همه را با خود ببرد
که اگر ببرد بیراه نیست، چه توقع از توده سیاه انباشته از نفرت؟

دردی است غیر مردن کان را دوا نباشد.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر