۱۳۹۱ مهر ۱۸, سه‌شنبه

پلید

با ورودش، افکار و اعمال و تمام حرکات و سکناتش، زندگی لااقل، تا به امروز، سه نسل از ایرانی ها سوخت و نابود شد.

ای کاش مادرت هرگز نمیزاد تو را.

دنیایی را به آتش کشید و همه را به جان هم انداخت. می گویند استادش همیشه نهی اش می کرد و سید پرخاشگر را بر جای خود می نشاند.
سلاخی انقلابی از نزدیکترین حلقه های آغاز شد. چه داستانهایی که ما نمی دانیم و شاید هرگز هم حقیقت شان فاش نشود.
عقل زوال گرفت و جنون فزونی.
جنگ شد، داخلی و بیرونی. آتش همه چیز را سوزاند، همه مشغول سلاخی مفدس بودند، هرکس برای خودش مکتبی داشت.
با رفتنش کسی بر جایش نشست که عمق نکبت در وجودش به مراتب از اولی عمیق تر بود. نکبت متراکم، عقده های بازناشدنی، جنون دائمی قدرت، در ظاهری متقی و آرام، باطنی آتش گرفته و ملتهب. مارخورده ای افعی شده.

چند سال، چند دهه، چند قرن لازم است تا آثار نکبت وجودش پاک شود؟
...

همه اینها به درک اسفل.
ما مانده ایم و این همه بدبختی و درد. امروز وقتی بغض مادرم را از پشت خط احساس کردم، برای بار هزارم فهمیدم که چه بلایی بر سرمان آمده. "فهمیدن" توصیف کننده آن حس نیست.


۴ نظر: