۱۳۹۰ مهر ۲۲, جمعه

به هوش

بنان - معینی کرمانشاهی، بخوانید و گوش کنید:

چون درای کاروان
در میان شب‌روان
بانگ عمر ما
می‌رسد به گوش
با گذشت این و آن
می‌دهد ندا زمان
هر سحر که ای
خفتگان به هوش
بی خبر آمدی همچو رهگذر
بی خبر می‌روی توشه‌ای ببر
عمر دیگر کی دهندت
داستان‌ها در زمان‌ها مانده از کاروان‌ها
زین حکایت
با خبر شو
تا بماند داستانی از تو هم در زبان‌ها
نیمه شب از رهگذری
می‌گذری در سحری
بی خبر از قافله در گوشه‌ی صحراها
در دل این دشت سیه
جان تو ای مانده به ره
گم‌شده در پیچ و خم شوق و تمناها
نکنی گر هوسی ملکوتی نفسی
تو که مرغ فلکی منشین در قفسی
به چه دلبسته شوی
به خدا خسته شوی
چو مرادت نبود به
مرادی برسی

....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر