۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

برگ


يكي از زيباترين داستان هاي زمان كودكيم داستان آن نقاش پير و سالخورده بود كه همسايه دختركي مريض احوال بود.
باد و باران پاييزي شروع شده بود و دخترك باور داشت كه با افتادن آخرين برگ درختي كه روبروي پنجره اتاقش قرار داشت، زندگيش خاتمه خواهد يافت.
پيرمرد هنرمند، در شبي باراني و توفاني، تمام شب را براي كشيدن برگي روي ديوار و در كنار شاخه ها سپري كرد، به اميد آنكه دخترك بماند.
پيرمرد تمام وجودش را در همان برگ قرار داد و زيباترين برگ عمرش را نقاشي كرد.
صبح روز بعد، بعد از توفان، دخترك با ديدن آن "برگ" زيبا كه از گزند توفان سالم مانده بود، اميدش را باز يافت. نقاش، اما خوش را فداي دخترك و آن برگ هنرمنديش كرده بود.

۱ نظر:

  1. یادآوری قشنگی‌ بود، من نیز این داستان را دوست داشته و همچنان دارم.

    پاسخحذف