۱۳۹۳ آذر ۲, یکشنبه

«آهوی نگاه، خسته در کویر است»

بلاخره بعد از بیش از یک سال توانستم دوره سربداران را تمام کنم. این شعر در پایان فیلم دکلمه می شود:



نک ناز ز من و نیاز از عشق
قبله منم و نماز از عشق

 از لاله نماز صبح خیزد
 وز چشم شقایق اشک ریزد

بوی تو تراود از زبانم
 ریزد گل یاس از دهانم

خندد در زندگی به رویم
بندد در غم به گفتگویم

ریزد سحر، عطر عشق بر باد
شیرین کند آرزوی فرهاد

آهسته‌ترک، که یار خفته است
ای مرغ! مخوان، بهار خفته است

ای روز! تو را به جان خورشید
ای شام! تو را به جان ناهید

ای تشنه! تو را به آب سوگند
ای عشق! تو را به خواب سوگند

جز عشق دگر سخن مگویید
غیر از گل عاشقی مبویید

هان خسته و مانده در کویر است
آهوی نگاه، اگر اسیر است

زان پیش كه سر بریدش از تن
آبی بدهیدش از دل من

آبی که ز چشم عشق جوشید
آهوی دل منش بنوشید

نوشید صدای عشق را جان 
پرواز گرفت به سوی جانان

جانان من، آفتاب فرداست 
عشقم نفس صدای دریاست 

من آب، ز چشم باغ نوشم 
تن را به شب، آفتاب پوشم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر