۱۳۹۱ آذر ۲۱, سه‌شنبه

این روزهایم

چند ماه قبل، اواسط رمضان بود، برای چنین روزی یعنی 12 دسامبر بلیط ایران خریدم، خبرش را که به مادر و پدرم دادم، بعد مدتها لبخندشان را دیدم.
اما افسوس که آن لبخند خیلی سریع پژمرد،
با قوانین تازه ای که وضع شد و دو کشور مجددا شاخ هایشان را  در هم فروکردند، دوباره داستان ویزا و کلیرنس در شرایط بحرانی قرار گرفت و ناچار شدم که از سفر صرف نظر کنم.
الان که این ها را می نویسم مثل آدم آهنی نشسته ام و فقط تایپ می کنم، فقط و فقط کینه در دلم هست، حتی بغض هم ندارم، فقط کینه دارم،
می دانم که انسانی و اخلاقی نیست اما اگر دستم به مسببان ایرانی و غیر ایرانی این داستان بیفتد همه شان را شمع آجین می کنم، وحشتناک است، اما ظلمی که به ملت ایران رفته (که من و امثال من خوشبخت آنها هستیم) چنان وحشی و بدخویم کرده که خودم هم نمی دانم چه درست است و نادرست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر