۱۳۹۱ تیر ۱, پنجشنبه

سردرگمی بی نهایت

سردر گم هستم، سردرگم
اصلا نمی دونم و نمی تونم از کار دنیا سر در بیارم، نمی دونم شاید بیش از حد ظرفیتم دارم با مسایل کلنجار میرم، شاید بهتر باشه سرم رو بندازم پایین و کار خودم رو بکنم. شاید هم بهتر باشه یک "کاری" بکنم. واقعا نمی دونم.
احساس خفگی می کنم، واقعا احساس بی خود بودن دارم.
احساس می کنم که جریانی هست که همه چی رو داره با خودش می بره، همه دارن نابود می شن، اما کمتر کسی می فهمه، اون هایی هم که می فهمن، مثل من دارن خل می شن، اونهایی هم که نمی فهمن، مثل همیشه تاریخ دارن خوش و خرم زندگی می کنن.
حقیقتا فکر می کنم که دینامیک زندگی از من سریعتر شده، یک زمانی با هم می دویدیم (تصورات جوانی!!)، اما امروز اون همچنان داره می ره و من کم آوردم، 
دینامیک زندگی حقیقتا برام پیچیده و لاینحل شده. هر چی بیشتر می جورم، کمتر می فهمم. انگار دیروزها خوشتر بودم، این روزها همه چی پیچیده تر و کثیف تر شده. همه چی.
کسی هم زبون آدم رو نمی فهمه. اونی هم که می فهمه، خودش بدبخت تر از منه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر