۱۳۹۰ دی ۲۰, سه‌شنبه

دوری

از وقتی که این نوشته کوتاه و زیبا را خوانده ام دیگر دست دلی برای نوشتن نمانده.

... عصای دست پدر شدم، مادرم را از غم جدایی فرزند رهاندم.
به برادرم که نوجوان بود مجال جولان و تاخت و تاز دادم.
از عزیزانم مهر دیدم و به همه مهر ورزیدم.
در ایل ماندم. ایل در و دیوار نداشت. گنجره و حصار نداشت.
با همه آشنا بودم. آشناتر شدم. دیگر غریب و بیگانه نبودم. 
بی یار و یاور نبودم. بی کس و بی غمگسار نبودم ...

۱ نظر: