۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

دلتنگي

دلتنگي هاي آدمي را مرزي نيست.

آن روزها آنقدر دور به نظر مي آيند كه حتي نمي توانم احساس شان كنم، كم كم دارند به خيالات تبديل مي شوند.
آدمهاي درگذشته كم كم فقط به نام هايي دور تبديل مي شوند و آدمهاي زنده هم به صداهايي.
.
.
.

دلتنگي هاي آدمي را باد ترانه اي مي خواند
روياهايش را آسمان پر ستاره ناديده مي گيرد
و هر دانه برفي به اشكي نريخته مي ماند

سكوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حركات ناكرده
اعتراف به عشق هاي نهان
و شگفتي هاي بر زبان نيامده
در اين سكوت حقيقت ما نهفته است
حقيقت تو و من

براي تو و خويش، چشماني آرزو مي كنم كه چراغ ها و نشانه ها را در ظلمات مان ببيند
گوشي، كه صداها و شناسه ها را در بي هوشي مان بشنود
براي تو و خويش روحي، كه اين همه را در خود گيرد و بپذيرد
و زباني كه در صداقت خود، ما را از خاموشي خويش بيرون كشد و بگذارد از آن چيزها كه در بندمان كشيده است سخن بگوييم
...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر