اواسط رمضان هستیم.
چند وقتی است که می خواستم این را بنویسم. داستان قدیمی است، اوایل دهه هفتاد بود و من دبیرستانی بودم. آن سالها یکی از فارغ التحصیلان دبیرستان که از دوره ما چند سالی بزرگ تر بود، کم کم در حال راه انداختن مکتب خودش بود، سید محمد روحانی. کلاس فلسفه و تفسیر داشت و کلام گرم و داغش تاثیر گذار بود. اهل کلاسش هم فارغ التحصیلان بودند. از قضا من و دو نفر دیگر را خودش دعوت کرد به کلاس تفسیرش. آن روزها موسسه عترت در خیابان طالقانی بود، یک زیر زمینی بود دراز با کلی اتاق در سمت راست و چپ راهرو. پاتوق حازم فریپور یود و دیگرانی که خداوند حفظ شان کند: محمد ناصرزاده و آشتیانی و ...
القصه، بنده ی نوجوان هم وارد گود شدم و چند سالی در خدمت جناب روحانی بودم. اما داستانی که می خواهم بگویم فقط متعلق به همان سال اول است، احتمالا کلاس دوم یا سوم دبیرستان بودم. سوره ای که ایشان انتخاب کرده بود، سوره حدید بود. جالب بود که چقدر اعتماد به نفس داشت. از همان اول رفته بود سراغ حدید. بماند.
سبک و سیاق آقای روحانی تقریبا همیشه ثابت بود: یک بسم الله محکم می گفت، بعد یک حدیث می خواند و بعد مفصل درباره آن حرف می زد و اوج می گرفت و اکثر وقت جلسه به همان حدیث می پرداخت و بعد هم رجوع می کرد به تفسیر المیزان و با همان روش جلو می فت و یک نفس حرف میزد و ثانیه ای تلف نمی کرد. جو جلسات سنگین بود. برای من نوجوان روزه دار هم سنگین تر. احساس می کردم که انگار وحی در حال نزول بر سید محمد روحانی است. کلاس ایشان هیچ وقت مطلقا جای گفتگو نبود. ایشان یک تنه متکلم وحده بودند و اصلا فضای پرسش و پاسخ نبود. از حدود دو ساعت قبل افطار شروع می کرد تا اذان. بعد هم نمازبود و افطار.
برای من نوجوان کلاس سنگین بود. هوای آن زیر زمین گرم بود و اصلا هوا نبود و من همیشه حال خفگی داشتم، همیشه منتظر بودم که کلاس تمام شود و بتوانم نفس بکشم. حالا چرا اینها را بعد بیش از سی سال میگوم. چون هنوز وقتی به سوره حدید می رسم حس خفگی دارم. برام سنگین است و نمی توانم با سبک بالی آن را بخوانم. حداقل دو سه شب طول می کشد تا آرام آرام بخوانم.
اینها را گفتم که بگویم که جماعت مذهبی با مردم ماچه کرده اند که این همه جوان از دین و خدا و پیغمبر گریزانند. من هنوز بعد سی و اندی سال آن فشار را نمی توانم از یاد ببرم، تازه از جایی که مثلا منتخب ودعوت شده بودم. جماعت خرمذهبی چگونه می توانند از قیامت نترسند و این همه آدم را از خدا و پیامبر متنفر کنند؟ این همه ظلم و بی شرافتی به نام دین و زیر عمامه و عبا و آیات و حدیث. الحق که آن علمای قدیم چیزی فهمیده بودند که نهی می کردند از حکومت دینی.
پی نوشت: چند سالی کلاسهای تفسیر و فلسفه ایشان را می رفتم. داستان دوم خرداد داغ بود و سید محمد روحانی جانانه از ناطق دفاع می کرد. تند تر از همیشه شده بود. کلاس های فلسفه اش روزهای پنج شنبه در مدرسه فرزانگان بود، کتاب علامه را درس می داد: اصول فلسفه و روش ریالیسم. هر هفته می رفتم. دیگر نمیتوانست درهای کلاس را ببندد و متکلم وحده باشد. دانشجوها پرسش می کردند و او را به چالش می کشیدند، تا یک روزیکی از رفقای ما از او پرسشی کرد درباره دور باطل سیستم سیاسی در جمهوری اسلامی. سید محمد روحانی بنای پرخاش گذاشت و دوست ما را از جلسه اخراج کرد. پاسخی هم به انتقاد دوست ما نداشت. دیگر دوستش نداشتم. اما همچنان به کلاسش می رفتم. اما نه به نظم سابق. چند سالی گذشت و دیگر به ندرت میرفتم، تا بعد مدتی خواستم احوالی از او بپرسم و کنجکاو بودم که کلاسش چه تغییری کرده است. آن زمان کلاسش منتقل شده بود به ساختمان سازمان در خیابان جردن! رفتم و در کلاس نشستم. آمد و به همان سیاق سابق شروع کرد و بیش از همیشه سیاسی حرف زد و .... حرف زد و ... بعد یکهو با لحن بسیار بی ادب گفت که کلاس جای من نیست. بیرون آمدم و دیگر ندیدمش. از رفقا حالش را جویا بودم. در دوران احمدی نژاد ملعون از او طرفداری می کرد. یک جماعتی هم گردش جمع شده بودند و ... نمی دانم که آیا هنوز منبرشان برقرار است یا خیر. بگذریم. خداوند عاقبت همه را ختم به خیر کند.
راستی الان که کمی جستجو دیدم که آن استاد و دوستانشان وب سایتی هم دارند:
https://halgheh.com/