۱۴۰۴ تیر ۳, سه‌شنبه

تحقیر شدیم. تمام

 امروز روزی تاریخی بود. انگار کابوس بود. انگارکابوسی ادامه دار و روی دور تند بود. صبح به وقت غرب امریکا، ایران به تلافی بمباران سایت های هسته ای خود شروع به موشک باران یک پایگاه امریکایی در قطر کرد. اعلامیه نیرهای مسلح این بود که به همان تعداد که آنها زده اند، ما هم می زنیم/ ظاهرا 13 موشک زدند که 12 تا ازآنها روی هوا نوسط پدافندامریکایی ساقط شدند و یکی هم در بیابانی فرود آمد. بدون اینکه خسارتی بزند.

بعد اسراییل دو منطقه مرکزی تهران را قرمز اعلام کرد، حوالی پیچ شمیران و یک جای دیگر را.

بعد ترامپ درمدیای خودش پستی زد و از ایران تشکر کرد که از قبل حملات را خبر داده بود. 

دوباره پستی زد و گفت که اکنون هنگام صلح است.

بعد پست نهایی و آخر را زد و کار را تمام کرد: او اعلام آتش بس کرد. زمان هم داد. انگار دنیا ایستاده بود و ترامپ دیوانه داشت با کیبوردش بازی می کر. اما جنگ کم کم متوقف شد! در فاصله زمانی که او در پست اش زده بود، تهران بشدت بمباران میشد. همه جا را می زدند، اما بعد ساکت شد. هنوز که این ها را می نویسم، ایران موشکی می پراند، آن هم بخاطر بی صاحبی مملکت، اما توییت های وزیر خارجه عملا مساوی با پذیرش آتش بس است. 

جنگ را باختیم، تحقیر شدیم. آسمان کشور را تقدیم اسراییل کردیم. بدتر از تحقیری که اعراب در جنگ شش روزه متحمل شدند. شاید سالها و دهه ها نتوانیم سر بلند کنیم. 

اما شاید این تحقیر باعث بیداری مان شود. شاید بفهمیم که دنیا حساب و کتاب دارد. نظم لازم دارد. انضباط لازم دارد.




۱۴۰۴ تیر ۱, یکشنبه

این روزهای پرانفجار

امروز یک هفته از آغاز تهاجم اسراییل به ایران می گذرد. یک هفته سراسر از آشوب و افسردگی و درد. آسمان ایران عملا در اختیار اسراییل است و هر جا را که اراده کنند، میزنند. اما شاه خبرامروز عملیات امریکا و بمباران سایت های هسته بود. جناب رییس جمهور محترم عملیات را اعلام فرمودند و بعد هم کنفرانس خبری داشتند و با افتخار از بی بی و ارتش اسراییل تشکر کردند.

ایران در راه ویرانی گسترده است، از ایران شاید چیزی باقی نماند. ایران در خطر است. صهیونیست های حرامی در آستانه فتح ایران هستند.

======

این را دو سه روز پس از آغاز حمله نوشتم:

الان که کم و بیش از شوک داستان دراومدم، با خود نشستم و بعد زار گریه کردن به این نتیجه رسیدم که بعد از درد تخریب ایران، بدترین دردم حس تحقیری است که این عملیات بهم داده. حس تحقیر که بالاترین درجات نظامی کشور در دو دقیقه نفله بشن، حس تحقیر که دیگه پدافند نداریم، حس تحقیر این همه کار نابلدی و بی احتیاطی، انگار نه انگار که همین چند ماه قبل چه بلای اطلاعاتی در لبنان سرشون اومده بوده. حس تحقیر نفوذ مزدورها در  بالاترین دره ها و ... حس بدبختی و تحقیری که ملت های عرب بعد جنگ شش روزه داشتن و هرگز نتوانستند کمر شکسته خودشون رو راست کنند.




۱۴۰۴ اردیبهشت ۲۱, یکشنبه

متولد اردی بهشت

 این را برای خاله ام می نویسم که در بیست و دو سالگی سریردار شد. امروز بیست و یکم اردیبهشت روز تولدش است. خون او بر دستان رجوی و خمینی است، دو جاهل خشک و نامنعطف دوران ما. 

خون هزاران از بهترین فزندان این سرزمین بر دست این دو است.


پی نوشت: چندی پیش مناظره سعید شاهسوندی و عباس سلیمی نمین در محیط "آزاد" پخش شد. شاهسوندی از رهبران ارشد مجاهدین بود که در عملیات ضد وطنی مجاهدین زخمی و دستگیر میشود. از قضای روزگار سه سال زندان میرود، اما بعد به حکم رهبر ج.ا. آزاد میشود و بعد از آن در اروپای آزاد زندگی می کند. خاله من نه سر پیاز بود و نه ته پیاز. در هیچ عملیاتی هم نبود و کسی را نکشته بود و ... نهایتا یک هوادار جوان بی عقل بود. 

لعنت به سیستم قضایی ج.ا. که این چنین به آسانی آدم می کشد. لعنت بر سر تا ته سیستم ج.ا

۱۴۰۴ اردیبهشت ۱۳, شنبه

دیدار کوتاه - تهران

 چند روزی تهران بودم. ده تا بیست آوریل، که البته زمان پرواز عملا دو سه روز آن را بلعید. دیدن مادر و پدر و برادر و خواهر و خواهرزاده. حال برادرم بهتر است، خداوند را شکر می گویم. امیدوارم که به فضل خدا سالم بماند.

جدایی بین مردم و حکومت هر روز عمیق تر می شود. انگار دولت و حاکمیت موضوعیت خود را از دست داده است.




۱۴۰۴ فروردین ۷, پنجشنبه

عمو محسن

 دوم نوروز بود که عمومحسن رو در خواب دیدم. عمو محسن اردیبهشت سال نود و هشت و در ماه رمضان به رحمت خدا رفت. شب خوابید و سحر از خواب بیدار نشد.

خوابم کوتاه بود، یک پرسش از او پرسیدم: آیا چیزهایی که میگویند حق است؟ گفت همه اش حق است.

از خواب بیدار شدم، خوشحال بودم که دیدمش. و خوشحال از چیزی که گفت.




۱۴۰۳ اسفند ۲۸, سه‌شنبه

سنگینی خاطرات بعد بیش از سی سال

 اواسط رمضان هستیم.

 چند وقتی است که می خواستم این را بنویسم. داستان قدیمی است، اوایل دهه هفتاد بود و من دبیرستانی بودم. آن سالها یکی از فارغ التحصیلان دبیرستان که از دوره ما چند سالی بزرگ تر بود، کم کم در حال  راه انداختن مکتب خودش بود، سید محمد روحانی. کلاس فلسفه و تفسیر داشت و کلام گرم و داغش تاثیر گذار بود. اهل کلاسش هم فارغ التحصیلان بودند. از قضا من و دو نفر دیگر را خودش دعوت کرد به کلاس تفسیرش. آن روزها موسسه عترت در خیابان طالقانی بود، یک زیر زمینی بود دراز با کلی اتاق در سمت راست و چپ راهرو. پاتوق حازم فریپور یود و دیگرانی که خداوند حفظ شان کند: محمد ناصرزاده و آشتیانی و ...

القصه، بنده ی نوجوان هم وارد گود شدم و چند سالی در خدمت جناب روحانی بودم. اما داستانی که می خواهم بگویم فقط متعلق به همان سال اول است، احتمالا کلاس دوم یا سوم دبیرستان بودم. سوره ای که ایشان انتخاب کرده بود، سوره حدید بود. جالب بود که چقدر اعتماد به نفس داشت. از همان اول رفته بود سراغ حدید. بماند.

سبک و سیاق آقای روحانی تقریبا همیشه ثابت بود: یک بسم الله محکم می گفت، بعد یک حدیث می خواند و بعد مفصل درباره آن حرف می زد و اوج می گرفت و اکثر وقت جلسه به همان حدیث می پرداخت و بعد هم رجوع می کرد به تفسیر المیزان و با همان روش جلو می فت و یک نفس حرف میزد و ثانیه ای تلف نمی کرد. جو جلسات سنگین بود. برای من نوجوان روزه دار هم سنگین تر. احساس می کردم که انگار وحی در حال نزول بر سید محمد روحانی است. کلاس ایشان هیچ وقت مطلقا جای گفتگو نبود. ایشان یک تنه متکلم وحده بودند و اصلا فضای پرسش و پاسخ نبود. از حدود دو ساعت قبل افطار شروع می کرد تا اذان. بعد هم نمازبود و افطار. 

برای من نوجوان کلاس سنگین بود. هوای آن زیر زمین گرم بود و اصلا هوا نبود و من همیشه حال خفگی داشتم، همیشه منتظر بودم که کلاس تمام شود و بتوانم نفس بکشم. حالا چرا اینها را بعد بیش از سی سال میگوم. چون هنوز وقتی به سوره حدید می رسم حس خفگی دارم. برام سنگین است و نمی توانم با سبک بالی آن را بخوانم. حداقل دو سه شب طول می کشد تا آرام آرام بخوانم.

اینها را گفتم که بگویم که جماعت مذهبی با مردم ماچه کرده اند که این همه جوان از دین و خدا و پیغمبر گریزانند. من هنوز بعد سی و اندی سال آن فشار را نمی توانم از یاد ببرم، تازه از جایی که مثلا منتخب ودعوت شده بودم. جماعت خرمذهبی چگونه می توانند از قیامت نترسند و این همه آدم را از خدا و پیامبر متنفر کنند؟ این همه ظلم و بی شرافتی به نام دین و زیر عمامه و عبا و آیات و حدیث. الحق که آن علمای قدیم چیزی فهمیده بودند که نهی می کردند از حکومت دینی.

پی نوشت: چند سالی کلاسهای تفسیر و فلسفه ایشان را می رفتم. داستان دوم خرداد داغ بود و سید محمد روحانی جانانه از ناطق دفاع می کرد. تند تر از همیشه شده بود. کلاس های فلسفه اش روزهای پنج شنبه در مدرسه فرزانگان بود، کتاب علامه را درس می داد: اصول فلسفه و روش ریالیسم. هر هفته می رفتم. دیگر نمیتوانست درهای کلاس را ببندد و متکلم وحده باشد. دانشجوها پرسش می کردند و او را به چالش می کشیدند، تا یک روزیکی از رفقای ما از او پرسشی کرد درباره دور باطل سیستم سیاسی در جمهوری اسلامی. سید محمد روحانی بنای پرخاش گذاشت و دوست ما را از جلسه اخراج کرد. پاسخی هم به انتقاد دوست ما نداشت. دیگر دوستش نداشتم. اما همچنان به کلاسش می رفتم. اما نه به نظم سابق. چند سالی گذشت و دیگر به ندرت میرفتم، تا بعد مدتی خواستم احوالی از او بپرسم و کنجکاو بودم که کلاسش چه تغییری کرده است. آن زمان کلاسش منتقل شده بود به ساختمان سازمان در خیابان جردن! رفتم و در کلاس نشستم. آمد و به همان سیاق سابق شروع کرد و بیش از همیشه سیاسی حرف زد و .... حرف زد و ... بعد یکهو با لحن بسیار بی ادب گفت که کلاس جای من نیست. بیرون آمدم و دیگر ندیدمش. از رفقا حالش را جویا بودم. در دوران احمدی نژاد ملعون از او طرفداری می کرد. یک جماعتی هم گردش جمع شده بودند و ... نمی دانم که آیا هنوز منبرشان برقرار است یا خیر. بگذریم. خداوند عاقبت همه را ختم به خیر کند. 

راستی الان که کمی جستجو دیدم که آن استاد و دوستانشان وب سایتی هم دارند:

https://halgheh.com/



۱۴۰۳ اسفند ۶, دوشنبه

روزی سخت - ماندن یا رفتن

نزدیک به پنج سال است که در استارباکس کار می کنم. امروز روز اخراج هاست. شاید فردا اینجا نباشم.

مدیر جدید که در ماه آکوست سال 2024 تشریف فرما شده است، تصمیم به اخراج 1100 نفر از کارمندان دفتر مرکزی را گرفته است، چیزی حدود 20% نیروی کار. از صبح تا به الان که حدود ساعت سه و نیم است، از اخراج بسیاری از مدیران ارشد مطلع شده ایم. تیم من شامل 5 نفر بود. منتظریم ببینیم که کار ما چه می شود. 

فارغ از داستان خاص امروز، مدتهاست که به این نتیجه رسیده ام که کار برای Corporate America چقدر بیمعنی و تهی از نتیجه است. در سیستم شرکتهای بزرگ، آدمها مانند پیچ و مهره هستند، آنهم به قیمت مفت.