۱۳۹۶ آذر ۲۵, شنبه

آریزونا

آریزونا شبیه سرزمین مادری است، خشک و گرم با هزار تنوع اقلیمی کوچکتر در دلش.
کنار این رودخانه برای اولین بار در خارج از ایران درخت چنار دیدم و عطر پاییزی برگ های خشکیده آنها یاد کوه های اطراف تهران را برایم زنده کرد.



پیش از سفیدهای حسابگر و صلیبی، سرخ پوستان در هماهنگی با طبیعت در این سرزمین زندگی می کردند و اثری ناهنجار از خود بر جا نمی گذاشتند. به دنیا می آمدند و می رفتند. اندکی از باقی مانده این جماعت هنوز هم در این ایالت زندگی می کنند، در فقر و بدبختی. کم و بیش در اندیشه آن سالها هستند و از پوسته خود خارج نشده اند. انگار ساختار مغزشان با دنیای اطراف شان تفاوت دارد و دنیا را طور دیگری می بینند.
اگر حوصله ای بود این کتاب کم نظیر را بخوانید تا حس کنید که تفاوت بین آنها و سفیدها چه بوده است.

آریزونا یکی از مراکز سفیدهایی است که به مدد ثروت فوق العاده شان به مسیحی/سفید بودن خود می بالند و خودشان را از بقیه (رنگین پوست / غیر مسیحی) بهتر می دانند. 
ثروتمندانش هم برای خود دستگاه مفصلی دارند. هر جایی که منظره زیبایی هست و آب و هوایی کمتر خشن، عمارتی به پا کرده اند و برای خود حریمی ساخته اند.





۱۳۹۶ مهر ۱۰, دوشنبه

سومین سفرم به ایران

ایران بودم، حدود دو هفته.
دیدار پدر و مادر و خواهر خواهرزاده و برادر عالی بود.




آخرین نامه که از کربلا به مدینه فرستاده شد چنین بود: از حسین بن علی به محمد (حنفیه) پسر علی و هر کس از قبیله بنی هاشم که نزد اوست. بِسْمِ اللّه ِ الرَّحْمنِ الرَّحیم امّا بَعد: فَکانَّ الدُّنیا لَمْ تَکُنْ وَ کانَّ الْآخِرَةَ لَمْ تَزَلْ وَ السَّلام؛ به نام خدای بخشنده مهربان، امّا بعد، پس گویی هرگز دنیایی نبوده و گویا هماره آخرت است والسلام.

۱۳۹۶ شهریور ۳, جمعه

کودتایی که همیشه با ماست

من کودتای بیست و هشتم مرداد را به یک چلوکباب فروختم. 
اطراف واشینگتن دی سی یک رستوران ایرانی به نام "عمو Amoos" هست که غذاهای خوبی دارد. شاید بتوان گفت که کبابش از بهترین های آن منطقه است (بماند که کبابش به گرد پای رستوارن های ایرانی آتلانتا نمی رسد). 
در و دیوار این رستوران پر است از عکس ها و دست نوشته های اعلی حضرت فقید و شهبانو و ... ظاهرا مالک رستوان از افراد مومن به شاه بوده و همچنان ثابت قدم مانده است. 
تهوع آورترین عکس این رستوران مربوط است به "قیام ملی بیست هشتم مرداد" و پیروی مردم ایران از اعلی حضرت همایونی. و شکم من همیشه امر می فرمود که در برابر مهملی به نام قیام ملی 28 مرداد ساکت باشم و کبابم را بخورم. 

هر بار که به آنجا می رفتیم، از خودم متنفر می شدم، اما نفس پلشت همواره پیروز بود.


۱۳۹۶ مرداد ۱۵, یکشنبه

سالگرد مشروطیت، چهاردهم مرداد

دیروز سالگرد صدور فرمان مشروطیت بود. امری که به قول زیباکلام حکومت را از آسمان به زمین آورد.
اگر چنین نگاه کنیم، ذات جمهوری اسلامی (همان امری که "نظام" نامیده می شود و چیزی نیست جز ولایت فقیه) حرکتی بود بر خلاف آن و حکومت را دوباره به آسمانها برد.

در تاریخ مشروطه و در تحلیل شخصیت های آن صفتی بارها و بارها تکرار می شود" بهایی و بابی"، که مثلا فلانی بابی بود و متجدد و فلانی در نهان بهایی بود و دشمن پنهان اسلام و اسلامیت. تقریبا تمام افراد موثر مشروطه انگ بابی و بهایی بودن را بر پیشانی دارند و کمتر کسی از آن محروم است.
و الله اعلم.
باید دید که چه کسانی این غائله را آفریده اند و انگیزه شان چه بود.
در روزگار ما هم کسی نیست که از انگ ضددین بودن در امان باشد اگر خلاف نظام جمهوری اسلامی بیندیشد. این سالها و سالهای اوج اصلاحات روزی نبود که دار و دسته کیهان بر علیه اصلاح طلبان افشاگری نکنند و رفتار ضد دین آنها را برای امت مسلمان و انقلابی فاش نکنند. داستان همان است. عمله های استبداد دین و مذهب را دستاویز قرار می دهند و رقیب را نامسلمان نشان می دهند. 
استبداد هر روز به دامان دین می آویزد و از انبان آن خرج می کند. 
تا مومنان عاقل نشوند، هر روزمان همین خواهد بود.   


۱۳۹۶ مرداد ۱۰, سه‌شنبه

همان که بود

پسر که اکنون پیر شده و در هفتاد سالگی است با موهای سپید شده به دیدار مادر می رود که در خانه سالمندان است. مادر روی صندلی نشسته  و جدول حل می کند.
دیالوگ بین آنها جدی است، موضوع جدایی و ازدواج عجیب و غریب مجدد پسر است. مادر از آنچه پسر کرده ناراحت است.

صحنه عجیبی بود. پسر پیر شده انگار که هنوز ده ساله است و مادرش هم همان مادر جوان. هیچ چیزی تغییر نکرده بود. پسرک از مادرش کوچکتر بود. مادر هنوز در جایگاه مادری اش بود. 
=== 
وقتی خردسال بودم گمان می کردم که هجده سالگی و بیست و چهل سالگی چه تاریخ های دور از دسترسی هستند. این روزها که از چهل سالگی رد شده ام، هنوز خودم را دوازده ساله می بینم.


۱۳۹۶ مرداد ۴, چهارشنبه

یک روز معمولی مرداد ماه

اوقاتی در زندگی هست که بی شرافتی آدم ها و کثافتکاری سیستماتیک روح و روانم را چنان سنگین می کند که دست و دلم به هیچ کاری نمی رود. حدود شش ماه از انتخاب نکبت ترامپ، این موجود رذل و بیسواد و بی شرم و حیا، گذشته است و او دائما مشغول کثافتکاری است. طرف مقابل هم فقط حرف می زند و هیچ عملی رخ نمی دهد. مردم هم یا در چنبره نکبت کلیسا اسیر هستند یا بی خبرند یا بی تفاوت یا اینکه خسته شده اند از این همه کثافتکاری. حرکتی نیست، تحرک واقعی به چشم نمی آید و او با وقاحت تمام مشغول عربده کشی های خودش است. 
دیروز سناتور مک کین با افتخار قدم رنجه کردند و با تنی بیمار از آریزونا تشریف آوردند و در حالی که خودشان با سرطان مغز دست به گریبان هستند رایی تاریخی دادند تا بیمه بیست و دو میلیون امریکایی لغو شود و کسانی هم که سابقه بیماری دارند از خدمات بیمه محروم گردند و رخ بیمه ها بالا رود و .... کسی هم نبود که از ایشان بپرسد که مخارج عمل جراحی و ... شما را چه کسی داده است. که البته پاسخ واضح است. ایشان و قبیله شان از قوانین استثناء هستند و همیشه به منبع زر و روز و تزویر متصل.
داستان ایران و جنگ قدرت داخل سیستم و رهاشدگی مردم هم همان داستان پر اشک همیشگی است که گفتن ندارد. می ماند مرگ مریم میرزاخانی و داستان مبتذل آزاده نامداری.
دیگر اینکه یاد جمله زیبای عیسی افتادم که فرمود: "من درخت را از میوه اش می شناسم". تا میوه من و ما چه باشد.



   

۱۳۹۶ اردیبهشت ۳۱, یکشنبه

دو گانه ی فریب

وجود و حضور افراد نالایق و تندرو و بیماری مانند احمدی نژاد و رییسی برای قدرت گرفتن رجاله های فریبکاری مانند روحانی ضروری است.

نظام چنان همه را به مرگ گرفته که مردم به تب خوشحال اند. استاندارد کشورداری در نظام جمهوری اسلامی (که نه اسلامی است و نه جمهوری) آنقدر پایین است که اگر باند فاسدی مانند روحانی در منش و روش داخلی و خارجی خود کمی عاقلانه رفتار کند، مردم خوشحال می شوند (که البته حق دارند) و برای جلوگیری از افتضاح گروه دیگر، دوباره آنان را بر می گزینند. 

از شکست رییسی خوشحالم و از پیروزی روحانی ناخوش.
از شکسته شدن کمر قدرت باندهای مذهبی نزد جوانان خوشحالم، اما از اینکه آنان فریفته دغل بازی به نام روحانی شده اند، ناخوش. 
احساس  می کنم که فریبکاران مدرن رگ خواب جوانان را خوب بدست آورده اند. همچنان که فربیکاران سنتی راه فریب دینی را خوب می دانستند، ابزاری که کارایی اش روز به روز کمتر می شود.

۱۳۹۶ اردیبهشت ۱۸, دوشنبه

تنگ نظران

خواسستم که ننویسم، نشد،

نمایش مفتضح انتخابات ریاست جمهوری نتیجه مستقیم چهار دهه تنگ نظری جمهوری اسلامی است، که نه جمهوری است، و نه اسلامی. افراد شریف و کارآمد یا منزوی شده اند یا تبعیدی و یا در زیر خاک آرام گرفته اند. آنچه روی صحنه باقی مانده مشتی بیسواد بیشرف رجاله هستند که برای خود نامها و عناوین دور از واقعیت جعل کرده اند.

و بدتر اینکه، این تنگ نظری راه را بر تربیت انسانهای شایسته کشورداری بسته است. آنچه در حلقه معیوب باقی مانده ااست، همین است که می بینیم.

۱۳۹۶ فروردین ۶, یکشنبه

I'LL WALK, YOU LEAD

چند شب قبل فیلم Noble را دیدم. داستان واقعی و بسیار تاثیر گذار زندگی یک زن ایرلندی.

قهرمان داستان، کریستینا نوبل، در کودکی مادرش را از دست می دهد و پدر الکی اش برایش هیچ مرهمی نیست. تمام دوران کودکی اش با مشقت می گذرد و او می ایستد. صدای زیبایی دارد و در هر فرصتی از آن استفاده می کند و آتش زندگی می دمد.

زندگی کریستینا مانند زندگی همه ما فراز و نشیب های زیادی دارد، اما آنچه از او یک قهرمان می سازد سفرش به ویتنام است. او در ویتنام کودکان فقیر و خیابان گرد را می بیند که یادآور روزهای تلخ و سرد کودکیش هستند. او بی تفاوت نمی ماند و به چندر صدقه ای و وعده غذایی راضی نمی ماند. 
او می ماند و مبارزه ای طولانی را آغاز می کند برای کمک به کودکان بدبخت آن سرزمین از جنگ برگشته و نابود شده. نتیجه تلاش او سرپرستی و کمک هفتصد هزار کودک آواره در ویتنام (و مغولستان) است.

امریکایی ها و فرانسوی ها و روس ها و چینی ها و ...با همه ژنرال هایشان و ارتش هایشان و توپ و تانک هایشان برای آن سرزمین و همه سرزمین ها فقط بدبختی و جنگ و فقر آورده بودند و خواهند آورد، او با ایمانش می ایستد و کودکان قربانی را حمایت می کند.

اگر آتش عشق در دل ما بود، چه قدرتی می داشتیم و چه کارها می توانستیم بکنیم.  





  

۱۳۹۵ اسفند ۱۹, پنجشنبه

چهل سال

گویی چهل سالگی تحول بزرگی است. چند وقتی است که انگار از داخل حباب بیرون آمده ام و از بیرون به داستان زندگی نگاه می کنم. این روزها بهتر و بیشتر چرخه مرگ و زندگی را می فهمم.
یکی دو روز قبل از بین چیزهایی که از ایران آورده بودم، ماشین حسابی را پیدا کردم که مادرم در سال 74 از سفر ماه رمضان مکه برایم آورده بود. سال هفتاد و چهار سال فشار اقتصادی به همه مردم ایران بود و ما هم قاعدتا مستثنی نبودیم. دیدن آن یادگاری تلنگری بود برایم. عمیقا احساس کردم که او چگونه همه وجودش را برایم فدا کرد. چگونه باید قدردانش باشم؟ حقیقتا نمی دانم و احساس می کنم که هرگز نخواهم توانست. شاهد (راه دور) بزرگ شدن خواهرزاده ام بی تاثیر نیست در این فهم جدیدم.





۱۳۹۵ اسفند ۴, چهارشنبه

خشت اول گر نهد معمار کژ تا ثریا می رود دیوار کژ

مهم نیست که اولین خشت کژ دیوار چیست: برتری  نژادی، کینه دو ملت، فلان روش حکومت، بهمان روش اقتصادی یا فلان خرافه ی مهمل یا ...، مهم این است که دیوار مثل موجودی زنده بالا می رود و رشد می کند، همیشه هم کسانی بوده اند و خواهند بود که به هر قیمتی یا دیوارها را بالا می برند یا به دیوارها آویزان می شوند تا با دیوار بالا روند.

دیوار کم کم تبدیل به هویت می شود، دلیل زنده ماندن می شود، اصل می شود و اساس همه چیز. دیوار کم کم تبدیل به معیاری می شود برای سنجیدن همه چیز. 
و عجیب اینکه انگار آدم ها احتیاج به دیوار دارند برای اثبات خودشان. 

شاید روزی دیوار از هم بپاشد و بریزد، اما هر دیوار فرو ریخته هزاران بذر خشت کژ دارد.

دیوارها بالا می روند و عمرما کوتاه می شود.
شاید هم معنی داستان زندگی مبارزه با انواع و اقسام دیوارها باشد و شاید مهم تر از آن، مراقب نهاده نشدن آن اولین خشت های کژ.

۱۳۹۵ بهمن ۴, دوشنبه

بذرهایی که در روح و روان مان می کارند

ای کاش بذرهایی که در ذهن مان کاشته می شوند همه بذرهای زیبایی و نیکویی و دانایی باشند.

بزرگ کردن بچه کار دشواری است، مدرسه فرستادنش سخت است، دانشگاه فرستادنش بسیار سخت تر. 
تا وقتی که بچه در خانه است و کوچک، کم و بیش می دانیم که ورودی های مغز و روح و روانش چیست (اگر احیانا به ورودی و مغز و ... توجهی داشته باشیم)، وقتی که بزرگ تر می شود، کمتر و کمتر می دانیم.

بارها با پریسا این دیالوگ (کاملا تئوریک) را داشته ام که چه باید به کودک آموخته شود تا او خودش راه درست را انتخاب کند و در هنگام نبودن پدر و مادر و در شرایط واقعی و در گردنه ها بیراهه نرود. من به سرشت ذاتی بسیار اعتقاد دارم، او به تربیت. حرف او همیشه بر منبای خودآگاه کردن ارزش و کرامت انسانی است.     
===
معلم و استاد خوب نعمت نایابی است. 
خدا را شاکرم که در بین معلم ها و اساتید و آدمهای زندگی ام، افراد نیکوسرشتی وجود داشته اند که از آنها تاثیر گرفته ام.
===
دو سه روز قبل، بعد از غروب، از کار روزمره در شرکت خسته شده بودم. به سرم زد که وب گردی کنم.
اولین کلمه ای که به ذهنم آمد Luenberger بود! این بذری بود که حدود بیست سال قبل دکتر معصوم نژاد دانشکده برق در مخم کاشته بود. از آخرین باری که یکی از کتاب های او را به توصیه جدیش خوانده بودم بیش از ده سال می گذرد. بعد از این همه سال همان بذر دوبار جوانه زد.
در کلاس های دکتر معصوم نیا مستمع آزاد بودم (گمان کنم سه ترم پشت سرهم). اما تقریبا از همه دانشجوهایش جدی تر و منظم تر در کلاس حضور داشتم. معصوم نیا نابغه ای بود، فارغ التحصیل MIT. هر جا که هست سلامت باشد.
یکی از روزها نام نویسنده ای را گفت و توصیه به خواندن یکی از کتاب هایش کرد. گفت که هر کس آن را بفهمد، اصول سیستم های دینامیکی را فهمیده. 
===
این روزها متن آن کتاب (و دو کتاب دیگرش) در دسترس است: Introduction to Dynamic Systems 

۱۳۹۵ دی ۱۲, یکشنبه

مشهور است که بوعلی کتاب مابعدالطبیعه ارسطو را چهل بار خواند

بیش از دو سال قبل هنگامی که در دانشگاه مریلند پست-داک بودم، شروع کردم به خواندن مقاله ای. مقاله را برایان هانت و دو همکارش در سال 2006 منتشر کرده بودند و روش پیشنهادی آنها اکنون تبدیل به روش مرسوم در اغلب مراکز بزرگ شبیه سازی سیستم های اتمسفری-اقیانوسی شده است. برایان هانت در طبقه چهارم ساختمان بود و چندین مرتبه ای او را در دفترش دیده بودم و با هم گپی زده بودیم. نسبتا جوان بود و بسیار افتاده و فروتن. خیلی زود هم خودش را بازنشسته کرد و به کار بدون دغدغه تدریس و تحقیق آرام می پرداخت، بدون آنکه بخواهد نگران فاند و پول و ... باشد.
بارها مقاله را خوانده بودم و هر دفعه سوالات بی شمار متوقفم می کرد. گاهی اوقات تاریخ مطالعه را ثبت می کردم (عکس زیر). هر بار و با هر تقلای جدید یاد تلاش چهل باره بوعلی می افتادم و به خود امید می دادم.
خداوند را شاکرم که دیشب جرقه ای زد و در طول پرواز از دالاس تگزاس به پورتلند ارگان از نقطه دشوار و سختی که همیشه در آن متوقف می شدم، عبور کردم. اکنون تقریبا تمام جزییات لازم را فهمیده ام و باید شروع کنم به نوشتن کد برای مساله ای که مدتهاست در ذهن دارم.