۱۳۹۵ بهمن ۴, دوشنبه

بذرهایی که در روح و روان مان می کارند

ای کاش بذرهایی که در ذهن مان کاشته می شوند همه بذرهای زیبایی و نیکویی و دانایی باشند.

بزرگ کردن بچه کار دشواری است، مدرسه فرستادنش سخت است، دانشگاه فرستادنش بسیار سخت تر. 
تا وقتی که بچه در خانه است و کوچک، کم و بیش می دانیم که ورودی های مغز و روح و روانش چیست (اگر احیانا به ورودی و مغز و ... توجهی داشته باشیم)، وقتی که بزرگ تر می شود، کمتر و کمتر می دانیم.

بارها با پریسا این دیالوگ (کاملا تئوریک) را داشته ام که چه باید به کودک آموخته شود تا او خودش راه درست را انتخاب کند و در هنگام نبودن پدر و مادر و در شرایط واقعی و در گردنه ها بیراهه نرود. من به سرشت ذاتی بسیار اعتقاد دارم، او به تربیت. حرف او همیشه بر منبای خودآگاه کردن ارزش و کرامت انسانی است.     
===
معلم و استاد خوب نعمت نایابی است. 
خدا را شاکرم که در بین معلم ها و اساتید و آدمهای زندگی ام، افراد نیکوسرشتی وجود داشته اند که از آنها تاثیر گرفته ام.
===
دو سه روز قبل، بعد از غروب، از کار روزمره در شرکت خسته شده بودم. به سرم زد که وب گردی کنم.
اولین کلمه ای که به ذهنم آمد Luenberger بود! این بذری بود که حدود بیست سال قبل دکتر معصوم نژاد دانشکده برق در مخم کاشته بود. از آخرین باری که یکی از کتاب های او را به توصیه جدیش خوانده بودم بیش از ده سال می گذرد. بعد از این همه سال همان بذر دوبار جوانه زد.
در کلاس های دکتر معصوم نیا مستمع آزاد بودم (گمان کنم سه ترم پشت سرهم). اما تقریبا از همه دانشجوهایش جدی تر و منظم تر در کلاس حضور داشتم. معصوم نیا نابغه ای بود، فارغ التحصیل MIT. هر جا که هست سلامت باشد.
یکی از روزها نام نویسنده ای را گفت و توصیه به خواندن یکی از کتاب هایش کرد. گفت که هر کس آن را بفهمد، اصول سیستم های دینامیکی را فهمیده. 
===
این روزها متن آن کتاب (و دو کتاب دیگرش) در دسترس است: Introduction to Dynamic Systems 

۱۳۹۵ دی ۱۲, یکشنبه

مشهور است که بوعلی کتاب مابعدالطبیعه ارسطو را چهل بار خواند

بیش از دو سال قبل هنگامی که در دانشگاه مریلند پست-داک بودم، شروع کردم به خواندن مقاله ای. مقاله را برایان هانت و دو همکارش در سال 2006 منتشر کرده بودند و روش پیشنهادی آنها اکنون تبدیل به روش مرسوم در اغلب مراکز بزرگ شبیه سازی سیستم های اتمسفری-اقیانوسی شده است. برایان هانت در طبقه چهارم ساختمان بود و چندین مرتبه ای او را در دفترش دیده بودم و با هم گپی زده بودیم. نسبتا جوان بود و بسیار افتاده و فروتن. خیلی زود هم خودش را بازنشسته کرد و به کار بدون دغدغه تدریس و تحقیق آرام می پرداخت، بدون آنکه بخواهد نگران فاند و پول و ... باشد.
بارها مقاله را خوانده بودم و هر دفعه سوالات بی شمار متوقفم می کرد. گاهی اوقات تاریخ مطالعه را ثبت می کردم (عکس زیر). هر بار و با هر تقلای جدید یاد تلاش چهل باره بوعلی می افتادم و به خود امید می دادم.
خداوند را شاکرم که دیشب جرقه ای زد و در طول پرواز از دالاس تگزاس به پورتلند ارگان از نقطه دشوار و سختی که همیشه در آن متوقف می شدم، عبور کردم. اکنون تقریبا تمام جزییات لازم را فهمیده ام و باید شروع کنم به نوشتن کد برای مساله ای که مدتهاست در ذهن دارم.