۱۳۹۴ آذر ۲۹, یکشنبه

بعد بیست و هفت سال، موعد ما علامه حلی

یکی از روزهایی که تهران بودم به دبیرستان علامه حلی سری زدم، همانجایی که از آن فارغ التحصیل شده بودم و بعدا هفت سال در آن درس داده بودم. هفت سالی که بهترین و با بهره ترین دوران زندگی ام بود، در میان دوستان و همراهان معلم و دانش آموزان با هوش و عالی.
قرار بود روز چهارشنبه ای آنجا باشم تا همکاران قدیم گروه فیزیک را ببینم. آن روز کارها جور نشد و نتوانستم بروم. هفته بعد روز یکشنبه رفتم.
دیدن همکاران قدیمی گروه فیزیک برایم نعمتی بود، سید محمد کهفی و مجید فتاح دوست، علی الخصوص. جای خیلی ها خالی بود: نادر نوری و نیما همدانی و مازیار عطاری و رضا شمسی پور و سامان مقیمی و آرش رادمند و حسین تولا و رسول یوسفی و ...
گروه فیزیک کم و بیش از هم پاشیده بود و دیگر رونق آن روزهای طلایی سالهای هفتاد و پنج تا هشتاد را نداشت، اما هنوز هم چیزهایی باقی مانده بود. هنوز آزمایشی انجام می شد و هنوز رنگ و بویی از سابق مانده بود.

اما داستان آن روز در همین دیدار ختم نشد. در هنگام گفت و گو با رفقا چیزی دیدم که باورم نمی شد. باید داستان بیست و هفت سال قبل من را خوانده باشید تا بفهمید که چه می گویم. اول باورم نمی شد که روبرویم حسین مهدیزاده نشسته باشد. بعد بیست و هفت سال دوباره در علامه حلی. انگار که دست فلک رقم زده بود که او را همان جایی ببینم که بیست و هفت سال قبل دیده بودم. اگر روز دیگری می آمدم او نبود. روز کاری او یکشنبه ها بود!


حسین مهدیزاده آن جوان ریشوی سابق نبود، تغییر کرده بود. یکی دو سالی هست که در فیس بوک با او همراهم. بخصوص هوادار پر و پا قرص عکس های هنری هستم که به اشتراک می گذارد.
به محض دیدنش بعد بیست و هفت سال انگار برادر بزرگ خودم را دیده باشم. چنان احساس نزدیکی و آشنایی می کردم که تقریبا رفقای قدیم را رها کردم و حدود بیست دقیقه ای گپی زدیم. قرار شد که دوبارهایشان راببینم که متاسفانه سرماخوردگی آخر سفر همه برنامه هایم را بهم ریخت و دیدار میسر نشد. 
روز خاطره انگیزی بود. دیدن رفقا و همکاران قدیم و مدرسه ای که زندگی ام در آن شکل گرفته بود و بعد هم دیداری عجیب، بعد بیست و هفت سال. سال شصت و هفت در کلاس اول راهنمایی و بعد سال نود و چهار هنگامی که پست داک دانشگاه مریلند را تمام کرده بودم و راهی پست داک دوم در راتگرز بودم.


۱۳۹۴ آذر ۲۴, سه‌شنبه

هفده نوامبر تا دهم دسامبر

خداوند را شاکرم که توانستم بعد هفت سال دوباره مادر و پدر و خواهر و برادرم را ببینم. در این مدت اتفاقات خوب و بد زیادی رخ داده بود. بهترین اتفاق به دنیا آمدن پسر خواهرم بود: امیرعلی :)



دیدن خانواده و دوستان نعمتی بود که نظیر نداشت. دیدن محبت دوستان و فامیل چنان برایم لذت بخش بود که حقیقتا نمی توانستم آن را از قبل تصور کنم.

ایران تغییر کرده بود، فاصله طبقاتی وحشتناک تر از گذشته شده بود. خیابانها شلوغ تر، ماشین ها بیشتر، ترافیک خفه کننده تر، اما هنوز رفتار بسیاری از افراد رفتاری سوپرانسانی بود. یکبار که سوار اتوبوس شده بودم گریه کردم، بخاطر دیدن رفتار انسانی مردان مسن با یکدیگر و یکبار هم در یک تاکسی از رفتار انسانی یک خانم مسافر شگفت زده شدم.

این جمله را هم بارها و بارها تکرار کردم که اگر بلایی که حکومت ایران و بقیه دنیا بر سر آن مردم آورده اند بر سر مردمان اروپا-امریکا بیاورند، مردمانشان همدیگر را خواهند درید. 

من به عنوان کسی که تمام روزهای این هفت سال اخبار ایران را دنبال کرده ام، اعتراف می کنم که اخباری که ما می خوانیم تصور درستی از واقعیت جامعه به ما نمی دهد. مردم کار دیگری می کنند که اتفاقا در اخبار دو سوی طیف منعکس نمی شود.