۱۳۹۴ شهریور ۹, دوشنبه

جزیره پناهجویان استرالیا

نباید منفی بود و باید جلو رفت و مشکلات را حل کرد. 
اما بد هم نیست اگر نگاهی به حال و روز دنیا داشته باشیم تا ببینیم که قرار است چه چیزی را جلو ببریم و آن چه تا کنون جلو برده شده چیست و چگونه است.

امروز برنامه صبحگاهی رادیو درباره پناهجویانی بود که در یکی از جزایر استرالیا گرفتار شده اند. دکتری استرالیایی از وضع آنها می گفت و از بحران انسانی که آنجا رخ می دهد. از کودکی شش ساله گفت که تلاش کرده بود خودش را حلق آویز کند. او می گفت که به طور سیستماتیک مردم بدبخت و پناهنده در آنجا آزار داده می شوند و از کمترین امکاناتی هم محروم هستند.
  
خانم مجری بی بی سی (راضیه اقبال) از او درباره قانونی که دولت استرالیا تصویب کرده است سوال کرد. قانون می گوید که هر کسی که کار دولتی دارد، اگر از وضع مردم پناهجو انتقادی کند، تا دو سال حبس می شود. دکتر کودکان با حالتی انسانی گفت که خود را آماده کرده است و ... ابایی ندارد.

دقت کنید، آنجا استرالیاست، ایران و افغانستان و نیجریه و سوریه نیست. کشوری است دموکراتیک و مظهر دموکراسی.

تف به آن دموکراسی و آن همه قانون نحس و نکبت آن که فقط دکوری است برای تطهیر آن همه کثافتکاری و بی رحمی و البته سدی محکم در برابر آدمهای فقیر و ضعیف که همیشه ی تاریخ تحت ستم بوده اند.

کار دنیا، از غرب گرفته تا شرق، گره خورده است، دنیا را آشوبی عمیق فرا گرفته است. یکی از ریشه های این همه گرفتاری هم زیاد شدن فاصله های طبقاتی است. نمی دانم، شاید همیشه این گونه بوده و امروز نوبت ماست که شاهد آن باشیم و کاری کنیم. 
فقط و فلاکت و بدبختی انگار انتهایی ندارد.


۱۳۹۴ شهریور ۲, دوشنبه

سفر نیویورک

باید اعتراف کنم که بعد شش هفت سال زندگی در امریکا هنوز بافت این جامعه را نمی شناسم.
بعد مدتها فرصتی شد که سه روزی به نیویورک برویم. یک بار هم نوامبر سال 2009 رفته بودیم. اما این بار فرق داشت.
بیشتر از وسایل نقلیه ی روی زمین استفاده می کردیم، بر خلاف آن سال، و البته هتل محل اقامت مان در خود منهتن بود، بر خلاف آن سال که در نیوجرسی هتل داشتیم و باید کلی قطار و اتوبوس و مترو سوار می شدیم تا به منهتن برسیم.

نیویورک دنیایی دیوانه ای است. سرعت، همهمه، شتاب، شلوغی، آلودگی، زباله، ترافیک. من حقیقتا نمی دانم که چرا کسی باید از این شهر خوشش بیاید. شاید این حس خیلی شخصی باشد و نباید آن را به بقیه تعمیم داد، اما احساس می کنم که اوقاتی که در آن شهر بودم، معنی اتلاف عمر و عبث بودن زندگی مادی را کاملا درک می کردم. کار کن، از صبح علی الطلوع تا شب، با یک مترو بوگندو این طرف و آن طرف برو، شب تا دیر وقت در بار و رستوران باش، استراحتی کن و صبح دوباره از نو همان سیکل را تکرار کن.
البته بی انصافی است اگر نگویم که از مغازه های کوچک و بیزنس های شخصی آن خوشم آمد، هزار رستوران کوچک و متنوع. آنچه که اصلا دوست نداشتم و ندارم، آن آسماخراش هایی که همه چیز حول محور آنهاست: موسسات مالی و اعتباری. و این که آدم ها می شوند مهره ای پست و بی ارزش در آن موسسات کلاه بردار و دزدان سیستماتیک و مدرن.

این هم عکسی از یک تابلو خطاطی در موزه هنر نیویورک و عکسی از برج تازه تجارت جهانی که البته به هم بی ربط نیستند.