۱۳۹۲ اردیبهشت ۷, شنبه

زنده باد آزادی

مرگ بر فاشیسم


توضیح: اسپانیای فاشیستی زمان فرانکو 1936

۱۳۹۲ اردیبهشت ۶, جمعه

ثروت اندوزی برادران دلسوز غرور و سربلندی اسلام

دویچه وله فارسی مطلبی نوشته در باب ثروت اندوزی برادران به بهانه دور زدن تحریم ها

چندین سال قبل همسفر کسی شده بودیم که یکی از این برادران را از نزدیک می شناخت. یکی از برادران بسیار رده پایین سپاه. کسی که در دوران تحریم های نفتی عراق در زمان صدام حسین کافر در دم و دستگاه قاچاق نفت عراق از مسیر سپاه پاسداران فعال شده بود. کسی که تا قبل از شغل شریف قاچاق نفت و دیگراقلام مورد نیاز مردم عراق، آدم آسمان جلی بود، اما آن روزها که اتفاقا اوایل داستان مسابقه برج سازی در تهران بود، تبدیل به میلیاردری تمام عیار شده بود و خدا را بنده نبود.

۱۳۹۲ فروردین ۳۰, جمعه

ذلیل چادر بسر

لحظات نادری بیانگر واقعیت و حقیقت ضمیر درونی افراد و گروه ها هستند. شعارها، بیانه ها و صحبت های رسمی و نوشته های عمومی و عکس های یادگاری را باید کناری نهاد و منتظر آن لحظات کمیاب بود. 
گاهی اوقات شوخی ها، گاهی اوقات متلک ها، گاهی اوقات عکس العمل ها و گاهی اوقات "قانونها" بیانگر ضمیر درون هستند،

فرمایشات آقای رحیمی، معاون اول رییس جمهور منتصبی که زمانه و بختش اش سرآمده، از آن حرف و نشانه هایی است که از ضمیر و باطن جمهوری اسلامی پرده برمی دارد. جمله ای از دهان ایشان در افتتاحیه نمایشگاه بین المللی نفت جمله به بیرون پرتاب شده که نشانگر دیدگاه اسلام حکومتی و این افراد نسبت به زنان است.
ایشان درباب تحریم ها فرموده اند: "برخی از خارجی ها که ایران را تحریم کرده اند، امروز ذلیل و چادر بسر شده اند". البته وی بلافاصله از خانم های محجبه و چادری حاضر در چلسه عذرخواهی می کند و می فرماید: "منظور من از این چادر، آن چادر بود". 

این دقیقا همان لحظه ای است که گفتم، همان جمله ی نادری که برای همه ی تاریخ کافی است تا همه بفهمند و بدانند که ماهیت جمهوری اسلامی چه ضمیری است و جایگاه زن در آن کجاست. زن در این ایدئولوژی مخرب یعنی موجودی ذلیل و ذلیل شده. یعنی کسی که ما تواتستیم به هر زوری او را مجبور کنیم به هرآنچه می خواهیم.

باور کنید که این عین حقیقت است، عین حقیقت. چرا که اگر غیر آن بود غیرت مسلمانی علما خونشان را به جوشش می آورد، کافی بود آقای رحیمی یا مشّایی یا هر دیوانه حقیر دیگری کلمه ای درباب فاطمه زهرا می گفتند، کافی بود کلمه ای درباب موسیقی و رقص می گفتند، آن وقت می دیدم هزار بیانیه و اعلامیه و کفن پوش و ... را. اما جمله ی مسخره و چندش آور آقای رحیمی با شوخی و خنده ای ماست مالی می شود.
...
اگر به او تجاوز شود، همیشه او مقصر است، چون مردی را تحریک کرده،
اگر مهمانی خانوادگی دارد و گروهی به درون می ریزند و به همه ی آنها تجاوز می کنند، باید بداند که لباس نامناسب پوشیده بودند و مقصر هستند،
اگر بخواهد درخیابان راه برود باید رکیک ترین متلک های ناموسی را به جان بخرد، چرا که اصلا مگر او باید از خانه خارج شود؟ اگر می خواهد خارج شود، باید قیمتش را هم بدهد،
اگر می خواهد کار کند، میشه باید تنش بلرزد که یک الدنگی به بدنش چشم دارد،
اگر از شوهرش کتک می خورد، باید خفه شود و بسازد و بسوزد، برادر و پدرش هم پشتش نیستند،
اگر در صف می ایستد باید بدنش را برای تحقیر آماده کند،
...
مگر این لیست سیاه و پلید تمامی دارد؟ 
این لیست سیاه و کثیف ریشه در کجا دارد؟
ریشه اش دقیقا در همان جمله است که ناخودآگاه از دهان آقای رحیمی خارج شده است: "چادر بسر ذلیل". همان جمله ای که بنای فلسفی تمام قوانین ماست، همان جمله ایی که خودآگاه و ناخودآگاه در ذهن همه ی ما مردها کرده اند.
تف به این فکر و فلسفه و مرام.




۱۳۹۲ فروردین ۲۹, پنجشنبه

ماموریت ایران اسلامی در تاریخ بشریت!

یک گلوله یا حتی کمتر از آن بین سالهای 1889 تا 1939، یعنی 50 سال، می توانست جان بیش از 50 ملیون نفر را نجات دهد. اما انگار که دست تقدیر از همه ی اسلحه ها و دست های جهان نیرومندتر است و کاری که باید بشود، می شود. از هنگامی که نطفه ی آن طفل بسته شد انگار که دنیا در مسیری قرار گرفت که باید قربانی بدهد تا آرام شود.
یک نفر می آید با مشتی عقایدی سراپا پوچ و مهمل، مردمان را دیوانه می کند، دنیا را به آتش می کشد و می رود.
در غالب کلمات این داستانها ساده هستند، اما تصور قربانی های بی شمار جنگ و بدبختی ها و مصایب آن برای کسانی که آن را تجربه کرده اند، ابدا ساده و گذرا نیست.

القصه،
انگار که این تخم شوم شیطانی این بار در کشور ما کاشته شده است، یکی یقین دارد که وظیفه ی اسلامی اش نابودی هیمنه امریکاست. یقین دارد که رفاه و نظم و کار و معیشت در درجه های اسفل سافلین هستند، می خواهد "مقاومت" کند، می خواهد کمر امریکا را بشکند و پشتش را به خاک سیاه بمالد، می خواهد بجنگد، می خواهد "حسینی" رفتار کند. یقین دارد که نقش ایران اسلامی در تاریخ بشریت همین است و لاغیر.
وقتی حرکات و سکنات این سالها را با این دیدگاه نگاه می کنم، دلیل و فلسفه بسیاری از رفتارهای مضحک و احمقانه و ویرانگرانه شان برایم کاملا آشکار می شود.
...
فعلا که این تفکر دیوانه سوریه را با خاک یکسان کرده، تا ببینیم که کی آه مادران سوری دامان ما را بگیرد.

۱۳۹۲ فروردین ۲۴, شنبه

این منم

این منم، با موهایی که خاکستری می شوند،
در انتظار دیدن مادر، آزادی،
در آرزوی دیدن حس گرم و مطبوع رهایی از این همه نابسامانی،

جابر، مجنون قدرت الهی،
ترسو، فریادزننده ی پنهان از همه،
مطلق العنانی؟ یقین داری،
ضعیف ترینی، نهان شده ای در پستوهای نا گرفته ی قدرت،
نشسته بر مسیر مرگ، تا کی قدرت خواهی؟

۱۳۹۲ فروردین ۲۱, چهارشنبه

کوهی که دیگر نیست

خواب عجیب و غریبی می دیدم، خوابی که برایم یکی از مرزهای خیال و واقعیت را گنگ و نامفهوم تر کرد،
همیشه خواب کوه و کوهستان و گشت و گذار در کوه می بینم، اما این یکی فرق داشت،
دیدم که "آرش" آمده پیش ما برای برنامه کوه پیمایی. ما دو تا بودیم و آرش آن لباس آجری بافتنی گل و گشاد مامان دوزش را پوشیده بود، حرف می زدیم درباره ی اینکه کجا برویم، آرش گفت بریم خشچال، گفتم نه، هوا برفی است، قله برف داره و مسیر هم خیلی سرده، هنوز هم از خشچال نگرانم، از سردی و مسیر طولانی و پایان ناپذیرش و از تخمین نادرست آن محلی، 
گفت کجا برویم، گفتم یک جایی هست که یکی دو بار با بهمن و ممدرضا رفته بودم، جای دور از دسترسی برای همه است، گفت برویم،
تا اینجا خواب بود،
اما داستان آن محل دور از دسترس که با بهمن رفته بودم، برایم عین واقعیت بود، نمی دانم، شاید آن هم همیشه خیال بوده، اصلا همین الان هم که می نویسم نمی دانم که آیا با بهمن آنجا رفته ام یا نه. اما این احساس را همیشه داشتم که باید دوباره آنجا راپیدا کنم، باید دوباره آن کوره راه سخت و متروک را دوباره کشف کنم و از آن آبگیر نه چندان کوچک دوباره رد شوم و ...
با آرش راه افتادیم، جایی شبیه اطراف تهران، شبیه ازگل قدیم بود، شبیه جاهایی که با رامین ساعتها و ساعتها راه می رفتیم، مسیر را می دانستم و قدم به قدم یادم می آمد، اما این بار بعد پنج سال برگشته بودم، همه جا پر بود از آپارتمانهای کج و کوله ی مدل تهران، روی مسیر آسفالت راه می رفتیم، به آرش می گفتم بخدا همین جا بود، مسیرش همین بود، سمت راستمان آپارتمانها بودند، به آرش اشاره می کردم که اینجا پر از درخت و گل و گیاه بود شبیه جنگل های حاشیه جاده چالوس، اصلا یادم می آمد که آنجا دویده بودم، اما آن لحظه فقط دیوار بود و طرح های من درآوردی آپارتمانهای بساز بفروشی.
سمت چپ دامنه تپه بود، آنجا کمتر اثری از آپارتمان بود، هنوز خاک بود، هنوز یکی دو  تا صخره دیده می شد، اما آنجارا هم داشتند تخریب می کردند، یک دفعه یک گله ی کوچک گوسفند دیدیم، از همانهایی که بعضی وقت ها در دامنه کوه ریزان اگر خوش شانس بودیم می دیدیم، به آرش گفتم: ببین این هم شاهد، اینجا پر بود از این گله ها و طبیعت بکر و ...
...
هنوز هم نمی دانم که آن تصورم از جایی که یکی دوبار با بهمن رفته بودم، خیال است یا واقعیت، هرچه باشد بهمن پانزده سالی است که مرده و فقط خاطره هایش باقی مانده.


۱۳۹۲ فروردین ۱۹, دوشنبه

پروا کنیم از عمل خود

- آدمهایی هستند که صدها و هزارها کیلومتر با من و ما فاصله دارند، اما اندیشه و کردارشان تمام زندگی ما را این سو آن سو می کند. سلامتی مان را به درد تبدیل می کند، خوشحالی مان را به غم، دوستی مان را به فراموشی و ...
این آدمها همان هایی هستند که می پندارند که حلال همه ی مشکلات بشری هستند، همانهایی که یقین دارند کلید مشکلات ناگشوده ی بشری در چنته آنان است، فقط باید دست دراز کنند تا همه ی عالم فیض ببرند.
این آدمها از پیچیدگی انسان ها و جامعه انسانی هیچ نمی دانند، جاهل هستند، اما یقیبن دارند که عالم دهرند و حلال هر مشکل بغرنج.
متاسفانه و بدبختانه عوام جامعه هم به دلیل کم سوادی زمام امور خود را به راحتی به آنها می سپارد، چون عوام الناس به دنبال درمان دردها و گرفتاریهای خود هستند و آنها نیز ادعای فراوان دارند و به مردم قول روزهای بهتر و درخشان می دهند و ... 
===
این روزها تلاش می کنم که حس نفرتم را کنترل کنم، اما مگر می شود وقتی این همه خیانت به آدمها را می بینی؟ این همه خیانت آشکار، این همه کثافت کاری، این همه نابسامانی، این همه "درد" و گرفتاری.
...
این خطوط مخاطب "خاص" و عم دارد،
مقصر دردهای شبانه روزی عزیزان ما کیست؟ 
می دانم که نفرت داشتن حس انسانی نیست، اما چه می شود گفت و چه می شود کرد وقتی می بینی که رشته امور همه بدست کسانی است مجنون و متوهم و دیوانه. و این داستان نه متعلق به این چهار سال و پنج سال است، داستان قدیمی تر از این حرف هاست، امروز من و ما، دیروز مادران و پدران مان، 
شاید برای خواننده تکراری باشد این همه گفتنم از درد و بدبختی، اما از یاد نبریم این همه انسان نابود شده ی سرگردان را، این همه اتلاف سرمایه های مادی و معنوی را.
یک انسان، یک کودک، یک موجود زنده، یک گربه، یک ...، به کلام من و مای نادان "یک" چیزی است در کنار بقیه "چیزها" که می توان به راحتی نابودش کرد، ...
او جهانی است، روح دارد، درد می کشد، می خندد، اصلا من و ما چه حقی داریم برای به گند کشیدن حیات او؟
و همین جاست که تفاوت میان اندیشه ها و عمل ها روشن می شود، یکی می گوید و ایمان دارد که زندگی و حیات و ممات دیگری اسباب بازی است در دست او که هر آنچه بی پرواست را بر او می توان روا داشت و دیگری که می ترسد از نتیجه عملش، حرفش، کلامش، قدمش و .. بر زندگی و مسیر و جریان زندگی آن دیگری.
بی پروا بودن از نتیجه عمل شاید دردناک ترین ماحصل این دوران پرتلاطم باشد که هر روز دردی بر دردهای ما می افزاید، بی پروا بودن از همه ی تصمیمات، اقتصاد، سیاست، جنگ و فرهنگ و ...
آن روزهایی که پیران در خشت خام این روزها را می دیدند، ای کاش گوش شنوایی بود و درکی بود و پروایی بود.



۱۳۹۲ فروردین ۱۷, شنبه

۱۳۹۲ فروردین ۱۵, پنجشنبه

مناقشه برای تضمین امنیت

رهبر جمهوری اسلامی داستان اتفاقات اتمی لیبی را به خوبی می داند و به یاد می آورد آن روزهای نحس سال 2003 را که دیوانه ی لیبی همه دارونداراتمی و هسته ای خود را با دست خودش نابود کرد و بعد هم اتفاقات 7-8 سال بعدش را.
و اتفاقا رهبر ج.ا مناقشه 60 ساله کره شمالی و گردن کشی آنها را هم خوب رصد می کند، 
...
داستان ایزوتوپ های پزشکی را فراموش کنید، داستان برق اتمی و مصارف پزشکی را فقط برای ابلهان واگذارید، اگر رهبر و بیت به مصارف پزشکی می اندیشیدند و درمان و مداوای بیماران سرطانی و ... از ابتدا این همه آلودگی و ... را برنمی تافتند، از بنزین و گازوییل سمی و آلوده گرفته تا کمبود داروی بیهوشی و ... آخر کدام عاقلی می تواند هزارن خسارت وارد کند تا درمانی برای بخش جزئی آن خسارات پیدا کند؟
داستان مناقشه ایران و غرب بر سر تضمین امنیتی است، همانی که غرب آن را تایید نمی کند و سالهاست که رهبر ج.ا. تصمیم خود را برای آن گرفته" "شما تضمین نمی دهید، خود ما آن را بدست می آوریم". 
هر کس به مذاکرات پیش رو در آلماتی خوشبین است، منتظر نتیجه بماند.