۱۳۸۸ خرداد ۱۰, یکشنبه

اسباب كشي

مجبور شدم كه نقل مكان كنم. آن هم تقريبا اجباري

حرف راست

به خدا قسم که احمدی نژاد اگر یک حرف راست گفته باشد همین است که گفته: " پیش از انتخابات 84، انقلاب و مسیر حرکت از مسیر اصلی انقلاب فاصله گرفت."

گزارش کامل اینجاست: http://emruz.net/ShowItem.aspx?ID=22665&p=1

و البته احمدی نژاد این موضوع را بارها و بارها در همه جا اعلام کرده است.

ای کاش یک نفر از آقایان و خانمهای اصلاح طلب، جگر (شهامت) آقای احمدی نژاد و یا خانم رجبی را داشت و با صدای بلند و سر افراشته می گفت که: بله! ما در روال حرکت 26 ساله فهمیدیم که اکنون آن شعارهای انقلابی کار ساز نیست، بنابراین شعارهای خودمان را اصلاح می کنیم. بله! ما از آن شعارها دست برداشته ایم و ...

اما افسوس که فقط به مشتی کلی گویی مشغول شدند و ....

چرا ما باور نمی کنیم که احمدی نژاد انقلاب دوم را به راه انداخته و مسیری که می رود تلاش برای بازگشت به همان مسیری است که در دید "او" و بسیاری از افراد بهشت برین بوده؟

نمی دانم که چرا بازی کلمات اصلاح طلبی اجازه نداد که این موضوع به وضوح اعلام شود که : بابا ما یک غلطی کردیم، یک شکری خوردیم، مجبور نیستیم که تا "ابد" آن را مطلوب بدانیم، ما می خواهیم اهداف مطلوب خودمان را تغییر دهیم، می خواهیم برای سعادت ایران و ایرانیان طرح دیگری داشته باشیم، انقلاب و ارزشهای انقلاب به جای خود، اما ما اکنون دید دیگری داریم و می خواهیم دیگرگونه رفتار کنیم و ...

اگر یک آدم با شهامت در جمع اصلاح طلبان بود و به دور از شعارهای گنگ و بازی با کلمات این حرف را می زد، اکنون وضعمان این نبود.

آدمهایی مثل احمدی نژاد و آنهایی که با آرمانهای او موافق هستند، مطلوب خود را در رفتار انقلابی سالهای 57 و 58 و 60 می جویند، آنها در زمان منجمد شده اند.

کافی است تنها یک بار برنامه های آقای رحیم پور ازغدی را به عنوان الگوی فکری حکومت اسلامی مشاهده بفرمایید. دائما از آن چیزی صحبت می شود که آرزوی آقایان است و اتفاقا چنان به آن رنگ مذهبی و دینی می دهد که دیدنی است. چنان از حکومت اسلامی می گوید که هر جوان خام مذهبی احساس می کند که همین امروز باید برخیزد و کاری کند. چنان آدم را تهییج می کند که آدم می پندارد که در دل این حکومت چه بی توجهی به آرمانهای انقلاب می شود. چنان حرف می زند که آدمی می پندارد که چه نیکو دورانی بوده آن زمان ها و چه روشهای داهیانه ای وجود داشته برای از بین بردن هر مشکلی و چه دقیق و درست بوده هر آنچه در آن زمان از سوی انقلابیون و رهبر گفته می شده و چه خسارتهایی به بار آمده در اثر بی توجهی به آن رهنمودها و ...

رصد کردن سخنرانی ها و برنامه های این چنینی برای فهم رفتار احمدی نژاد و امثال او بسیار مهم است: رفتاری آمیخته با "افسوس و غصه و میل به بازگشت"، که چه خوب بود آن روزگاران و چه جفایی شده است به ما انقلابیان مخلص.

راي

چرا احمدی نژاد لیاقت حتی یک رای را ندارد؟

یکم: بدترین خصلت این آدم و اطرافیانش دروغگویی است. این جماعت راست در چشم من و تو و لنز دوربین نگاه می کنند و با وقاحت هر چه تمام تر دروغ می گویند. کافی است به عملکرد 4 ساله آنها نگاهی بیندازیم تا متوجه دروغهای بیشمارشان شویم. دروغ درمورد وضع اقتصاد و سیاست و ...

دوم: این آدم دچار بیماری خود بزرگ بینی است. در تمام کردار و رفتارش هم این خصلت موج می زند. درباره همه چیز نظر دارد و از همه مهم تر اینکه نظر خود را هم درست و کارشناسی شده می داند و به آن اعتقاد دارد. و این موضوع آفت کشنده برای کسی است که امورات یک مملکت را به او می سپرند. کافی است به نظرات اقتصادی او نگاهی داشته باشیم. تقسیم پول بین مردم! حذف یارانه ها و ... همه این امور با فکر شخصی این آقا شکل گرفته و منجر به این فاجعه ملی شده است که هنوز شاید عمق آن برای بسیاری ناپیدا باشد.

سوم: اطرافیان موثر و مهم این آدم را نگاه کنید. تا به آلوده بودن فکر این آدم و خبث اعمال او یقین کنید. کردان، محصولی، مهرداد بذرپاش و ... چگونه است که آدمی که دم از ساده زیستی می زند، وزیری را بر می گزیند که ثروتش در ایران کم سابقه است، محصولی را عرض می کنم. آیا هیچ گاه آقای رییس جمهور، این دغدغه را نداشته اند تا از او بپرسند که این ثروت را از کجا آورده؟ آیا دادن خمس و زکات باعث تطهیر مال می شود؟ و آیا هیچ آدم دیگری به اندازه صادق محصولی زرنگ نبوده که بتواند بعد از جنگ چنین مالی بیندوزد؟ کدام کلام رییس جمهور را باید باور کرد؟ مبازره با مافیای نفتی یا گماردن مافیای نفتی بر مسند وزارت کشور؟ کردان و مدرک تقلبی اش را که رییس جمهور آنگونه از او دفاع می کرد چه؟

چهارم: چرا این پرسش پاسخ داده نمی شود که چه خصلتی در آقای رییس جمهور و ایده های ایشان هست که باعث می شود هیچ کس نتواند با او کار کند. داستان دانش جعفری که به یادمان هست؟ راستی این روزها سومین رییس بانک مرکزی هم استعفا داده است. چرا؟ چرا؟ چرا؟

پنجم: ذلت و خواری که این روزها گریبان کشورمان ایران را در مجامع جهانی گرفته، قابل وصف نیست. این ذلت و خواری تماما ریشه در افکاری دارد که آقای احمدی نژاد نماینده آن است. این روزها اعراب و اسراییل با هم هم پیمان شده اند تا در برابر ایران قرار بگیرند. چرا؟ پاسخ در رفتار دور از سیاست و کیاست شخص احمدی نژاد است که می پندارد با انجام چند سخنرانی آتشین می تواند اسراییل را محو کند.

ذلت و خواری این سالها تمام شدنی نیست، کافی است حافظه مان را انکار نکنیم. داستان ملوانهای انگلیسی را که به خاطر داریم. آنها را به جرم تجاوز به آب های ایران دستگیر کردند اما 48 ساعت بعد چنان آنها را بدرقه کردند و رییس جمهور با آنها وداع کرد که انگار آنها دلاوران و قهرمانان ایرانی هستند. بگذریم که کشور متبوع آنها، انگلستان به ایران 48 ساعت مهلت داده بود و تهدید کرده بود.

و اگر حافطه قوی نداریم ماجرای رکسانا صابری را از یاد نبریم که داستانش متعلق به کمتر از دو هفته است. رکسانا صابری به جرم جاسوسی برای آمریکا دستگیر و به هشت سال حبس محکوم می شود. اما پس از یک هفته دادگاه تجدید نظر او را از اتهام جاسوس مبرا می کند و اکنون او آزاد و رهاست. اگر او جاسوس است، او را در سینه کش دیوار بگذارید و گلوله بارانش کنند و اگر هم بیگناه است پس چرا دادگاه اول او را محکوم دانسته است؟!

ششم: کافی است به کشورهای دوستمان در این سالها نگاهی بیندازیم: ونزوئلا، چین، کره شمالی، بلاروس، روسیه، نیکاراگوئه، کوبا و ...

خاصیت مشترک لیست بالا چیست؟ کمونیست بودن و ضد خدا بودن!!!!!!

جالب است که دوست کشور ما که ادعای مسلمانی اش عالم را فرا گرفته، مشتی کشور بدبخت کمونیستی است!! تو خود بخوان حدیث مفصل. آیا ما برای مقابله با غرب باید بنا کشورهای ضد خداوند متحد باشیم؟؟؟ گریه آور است این سیاستی که ما را دوست کشورهای ضد خدا کرده است!!!!

مگر نه این است که بهترین معیار شناخت افراد و کشورها، دوستانشان هستند، دیگر چه حرفی باقی می ماند؟

هفتم: اتلاف سرمایه های معنوی و مالی در این دولت چنان انبوه و زیاد بوده که فریاد همه را در آورده. چه شد سرمایه نفت 150 دلاری که می توانست کشور را آباد کند؟

پول بیت المال پودر شد و پراکنده شد و بین مردم بخش شد. پولی که می توانست متمرکز شده و هزاران طرح اقتصادی را به سرانجام برساند، تبدیل به صدقه دستی رییس جمهور شد و از کف ملت رفت. پولهای کوچک و بس هدف صرف واردات گوشی موبیل و ماشین و یخچال و تلویزیون و ... شد. ملتی ماند و حسرت کاری که می توانست بکند، اما نکرد.

هشتم: فکر این آدم و معلمین او، این است که آنچه آنها دارند، عین اسلام است و کار صحیح و ثواب. به همسن دلیل آنها خود را فراتر از قانون می دانند و هیچ الزامی به پاسخ گویی در برابر مردم و قانون حس نمی کنند. ماجرای 200 میلیارد تومان پول فاقد سند درشهرداری در زمان احمدی نژاد را از یاد نبریم، ماجرای تفاوت یک میلیارد دلار واریزی به صندوق خزانه را از یاد نبریم و ... اینها چگونه ادعای اسلام دارند؟

نهم: دوست عزیزی می گفت که در بهترین شرایط ما تبدیل به ترکیه می شویم که نظامیان در همه امور دخالت می کنند و ... به او گفتم که نه! در ترکیه، نظامیان با خداوند مخالف هستند و این موضوع را علنی و فاش می گویند، به همین دلیل تکلیف مردم روشن و شفاف است. اما در ایران نظامیان، سپاه و بسیج و جدیدا هم نیروی انتظامی، خود را نماینده خدا می دانند و ادعا دارند که هر چه می کنند مطابق فرمان خداوند است و برای اوست. و خدا می داند که چنین نیست و "فتنه بدتر از کفر است". فتنه ای که ریشه اش در افکار اشتباهی است مشابه طالبان. مگر نه اینکه آقای خمینی گفتند نظامیان در سیاست دخالت نکنند. پس چگونه است که امروز در هر امری، چه سیاسی و چه اقتصادی و چه فرهنگی، پای آنان به این میدان باز شده است؟ و مگر جز این است که احمدی نژاد و دوستانش نماینده سینه چاک و ماحصل فعالیت آنها هستند؟

باقی دردهایم بماند برای بعد

معنی اصلاح طلبی

دوستان ژیگول اصلاح طلب می توانند برای مطالعه تعریف اصلاح طلبی به آدرس زیر مراجعه نمایند، بخصوص بخشی که در مورد این جمله معروف: "حفظ نظام از اوجب واجبات است" توضیحات مکفی داده شده است.

http://emruz.net/ShowItem.aspx?ID=22356&p=1

ناگفته نماند که استاد اعظم، آیت الله موسوی خویینی ها قبلا هم منشا خدمات ارزنده ای به جهان اسلام و ایران بوده اند.

بعد از مطالعه متن مزبور اگر احساس کردید که سایز کلاهی که بر سرتان (سرمان؟!) رفته مناسب نیست و کلاه کمی گشاد است می توانید به دنبال کلاهی دیگر بگردید.


چرخ

و هو رب العرش العظیم

دوست دارم بعد از مرگم، خدا مرا رها بگذارد تا در عرش او بچرخم و بچرخم و راز خلقت او ببینم، جهنم و بهشت و حوری و آتش هم نمی خواهم.

آمریکا

دیدگاه مردم ایران نسبت به آمریکا را می توان در چند گروه طبقه بندی کرد:

گروه اول: آنهایی که اطلاعاتشان را از رادیو و تلویزیون جمهوری اسلامی کسب می کنند.در نظر این گروه از افراد آمریکا مملو از افراد جنایت کار و جنایت پیشه است، آمریکا جایی است که کثیف ترین اتفاقات بشری در آنجا رخ می دهد، در آمریکا خانواده و زندگی خانوادگی وجود ندارد و همه فاسق و فاجر هستند. آمریکایی یعنی یک انسان جانی باالفطره است که به راحتی آدم می کشد و به هیچ وجه نمی توان و نباید با او رابطه برقرار کرد. در نظر این آدمها، در آمریکا سیاه پوستان همگی تحت شکنجه و ظلم هستند و زنان هم فقط برای ارضای تمایلات جنسی شهوت پرستان وجود دارند و ... مرگ بر آمریکای جهانخوار. آمریکا بود که ما را به این وضع کشاند، آمریکایی ها همه مترصد این هستند که ایران و ایرانی را خراب کنند، وحشی، بی ادب، تنبل، خودخواه. خون دنیا را این شرکت های صهیونیستی مکیده اند: مک دونالد، کوکا و ... آزادی؟ اوه اصلا. در آمریکا خفقان است و همه فقط به سی ان ان گوش می دهند. مردم آمریکا تحت بیشترین فشار اقتصادی هستند و هر روز که می گذرد وضع اقتصاد آمریکا خراب تر می شود. چیزی به فروپاشی آمریکا نمانده. اسلحه: بچه ها هم آدم می کشند. هیچ جا امنیت نیست. به همه آدمها تجاوز می شود. به زور اسلحه یا وعده و وعید پولی. شراب و شرابخواری همه جا را فراگرفته است. در خیابانها همه مست هستند و عربده کشی. اگر شبها پیاده در خیابان بری کارت تمام است. مرگ بر آمریکا، مرگ بر آمریکای جهانخوار.


گروه دوم: آنهایی که اطلاعات خود را از فیلم های هالیوودی می گیرند: وااااای آمریکا! ای کاش من اونجا بودم. اونجا همه آدمها خوشگل و باحال هستند. دخترها همه با بیکینی تو خیابون ها راه می روند. واااااای آمریکا!!!! خوش به حالتون که آمریکا هستید. اونجا می گن که ماشین مفته. چند تا ماشین دارید؟ طبقه چندم آسمان خراش زندگی می کنید؟ واااااای آمریکا! خوش به حالتون. کاش ما هم اونجا بودیم. خوش به حالتون که می تونید هر شب برید مک دونالد و بعدش هم برید دانسینگ. همه ی شبها حال می کنید؟ می گن اونجا خیلی باحاله. آبجو، سکس، اتوبانهای ده بانده. خوش به حالتون! راستی چقدر حقوق می گیرید؟ می گن اونجا سرمایه گذاری خیلی سود آوره. چند هزار تا هم کانال تلویزیونی داره. واااااای خدا عجب جاییه. حتی اسلحه هم آزاده. تو چی خریدی؟ من جات بودم یک شات گان می خریدم و شبها باهاش می رفتم شکار سیاه های خلاف کار و .... وااااای آمریکا، کاش من اونجا بودم. با صد تا دختر خوشگل هم دوست(؟) می شدم و خلاصه حال می کردم. از کنسرت ها کدومها رو رفتی؟ ابی؟ داریوش؟ واااای منصور. من قربون همشون برم. راستی از لیلا فروهر چه خبر؟ تو اون خیابون لس آنجلس راه رفتی؟ چه با شکوهه. کاش می شد من هم تو بورلیهیلز یه خونه ویلایی می داشتم و ....

Tell me WHY

چینی ها

جماعت چینی، موجودات نفرت انگیزی هستند که نوعا بی ادب و در یک کلام آدمهای بی فرهنگی هستند.

عصرها که به سمت خانه می آیم، آنقدر در اتوبوس سر و صدا می کنند که حال آدم بد می شود. با صدای بلند هوار به راه می اندازند و مقید به هیچ آدابی نیستند.

همیشه هم در گروه خودشان هستند و با هیچ کس دیگری حرف مشترک ندارند. اصلا من مانده ام که اینها با این حرارت و انرژی به هم چه می گویند؟!

زبانشان هم که مجموعه ای است از اصوات گوش آزار.

آمریکایی ها چند سال دیگر که این موجودات نفرت انگیز کل مملکت شان را تصاحب کردند، خواهند فهمید که با بد موجوداتی بنای دوستی گذاشته اند. این موجودات مانند کارگر سرخانه ای هستند که با زاد و ولد خود، صاحب خانه را در موقعیت ضعف قرار داده و او را به تدریج تبدیل به کارگر کرده و جاها عوض می شود.

تصور کنید روزی را که آقا بالا سر دنیا، میلیاردها چینی بد بو و بی فرهنگ باشند.

(من کاری به فرهنگ 5000 ساله مکتوب چینی ندارم، در نظر من، آن نوشته ها هم خروارها مزخرف بد بو و چرند است!)

ای کاش پای این جماعت میلیاردی به بقیه دنیا باز نمی شد و همان پشت مرزها مملکت خودشان می مانند و کرم و کلم و پیاز می خوردند.

"نه"


دوست داشتم که اون قدر همت می داشتم که بلند بشم و مثل اون معدود آدمهای دنیا که کاری تو زندگیشون انجام دادن، به داد آدمهای بدبختی می رسیدم که عاقبتشون شبیه عکسهای زیر می شه. بچه های دبستانی رو می گم و اونهایی که امروز مهدکودک می روند.


یاد سفر شیراز افتادم و صحنه های دلخراش معتادانی که همه جای شهر پخش و پلا بودند و هر کدام گوشه افتاده بودند و از هوش رفته بودند.
اینجا تو آمریکا و در این ناحیه کمتر آدمی رو می بینی که حتی سیگار بکشه، معتاد هم که من تا الان در این منطقه ندیده ام.
سالها پیش داستان اعتیاد در آمریکا داستانی قابل توجه بوده اما در سیستم آموزش و پرورش یک اصل را به بچه ها یاد دادند: توانایی "نه" گفتن. " نه " گفتن به اون کسی که مواد مخدر رو اول بار پیشنهاد می کنه، "نه" گفتن به سکس زوری، "نه" گفتن به ....
چقدر خوب می شد اگر توی مملکت خراب شده ما هم کسی به فکر آموزش می بود و به بچه ها "نه" گفتن را یاد می داد. و ای کاش در مملکت ما هم کسی به مقوله آموزش فکر می کرد و به آن کار کمر همت می بست.
اما افسوس که "نه" گفتن خطر داره و آنکه باید آموزش بدهد، نمی خواهد دانش آموزان "نه" گفتن را بلد باشند که " نه " بلد بودن، عوارض دارد.
راستی در مملکت ما که خدا رو شکر به تعداد کافی پلیس و مامور خفی و جلی و ... داره و پول هم برای کلفت کردن گردنشون الی ماشاااله هست، کی به فکر آموزش و پرورشه؟ اصلا برای آموزش پولی ته قلک هست؟
نکته آخر این پراکنده:
در آمریکا سالانه دویست و پنجاه هزار معلم استخدام می شود. در ایران هر سال چند معلم که معلمی را خود با علاقه انتخاب کرده، استخدام می شود؟

یتفکرون؟؟

لو انزلنا هذا القرآن علی جبل لرایته خاشعا متصدعا من خشیه الله و تلک الامثال نضربها للناس لعلهم یتفکرون

هو الله

الذی لا اله الا هو عالم الغیب و الشهاده هو الرحمان الرحیم هو الله

....

http://www.khademi.com/quran/menshavi/03.wma

http://www.khademi.com/Quran/Quran.htm

کامنت

طبیعی است که در صفحه یادداشتهای خانم فاطمه رجبی جایی برای نظر دیگران وجود نداشته باشد، که اگر خلاف آن باشد عجیب است،

اما جالب تر آن است که نماد آزادی بیان و وزیر لندن نشین و خوش کلام هم نظرات خوانندگان را با سانسور و گزینشی در بخش نظرات قرار می دهند؛ استاد مهاجرانی را عرض می کنم.

موشک و بمب

راستی موشک هایی که بچه ها و زنها و مردهای دزفول و ... را تکه تکه می کردند و هواپیماهایی که بمب بر سر مردم کوچه و بازار می ریختند، ساخت کجا بودند؟

کجا هستند مدافعان حقوق مردم ایران؟

....

احتمالا در مسکو، در حال دفاع از حقوق ملت شهیدپرور ایران.


بهار بهار

ماهور

به یاد سال دوم دبیرستان، آهنگ ماهور شجریان را با صدای آرام می شنوم، شاید که مانند مسایل هندسه آن زمان بتوانم از پس این دینامیک غیر خطی هم برآیم.

عرب

کمتر چیزی من رو خسته می کنه. اما این عرب پیر با هوش که ذهنش مثل خاورمیانه بهم ریخته و بی نظمنه، نفس من رو بریده. خسته ام کرده.

تا با الان اینقدر احساس بی نظم بودن در ریاضیات نکرده بودم. نمی دونم مشکل در کجاست.

اتوبوس آمریکایی

برای بار دوم در درون خاک آمریکا با اتوبوس به سفر رفتنم.

برایم چند نکته جالب بود به خصوص آنکه در ایران هم با بچه های دانشگاه سفر اتوبوسی داشته ام و آنجا را هم تجربه کرده ام.

نکته اول این بود که در طول سفر، مسافرها که تقریبا همگی آمریکایی بودند، ساکت و تقریبا بی حرکت بودند. نه صدای زنگ موبایل می آمد و نه صدای هم همه و بگو و بخند. اگر هم دو نفر با هم صحبت می کردند، آنقدر آرام بودند که تقریبا هیچ نمی شد شنید. وول زدن و جابجا شدن هم اصلا انگار تعریف نشده است، هر کسی سر جای خودش می نشیند و انگار که هیچ جابجایی لازم نیست!

اما نکته دوم که برایم جالب بود، اینکه پسرها معمولا ترجیح می دهند کنار پسرها باشند و دخترها هم کنار دخترها. مگر اینکه جا و انتخاب دیگری وجود نداشته باشد.

اینها را با رفتار دوستان هم وطن مقایسه کردم و به یاد سفرهای دانشجویی خودمان افتادم.

چه هم همه و چه سر و صدایی !!!!!! و چه داستانهایی که چه کسی کجا بنشیند و ...

تازه آن دوران زمانی بود که از بزن و بکوب خبری نبود، این روزها که اگر اتوبوسی را در راه دیدید که پرده هایش کشیده است، بدانید مراسم بزن و بکوب در آن جریان دارد و ....

نمی دانم که چطور شد که این جور شدیم. اما اینگونه هستیم!

نرگس


اینجا توی دانشگاه پر شده از نرگس.

جوانه ها سر از خاک بر کشیده اند و در هوای بهاری سرخوش هستند. تا باد چنین بادا!


نظر!!!!!

1) از آمدنم به این سوی آبها سه ماه گذشت. سه ماهی که تجربیات و دیده ها و شنیده های بسیاری برایم داشت.

2) خاتمی نخواهد ماند. خبری که امروز پخش شد و دامنه آن در روزهای آینده گسترده تر خواهد شد.

3) رهبر معظم انقلاب (؟!!!؟؟) فرمودند: پیشرفتها باور نکردنی است. البته بنده حقیر هم با ایشان موافقم. من هم پیشرفت هایی که ایشان به انها اشاره دارند را باور ندارم، بلاخره پس از سالها با ایشان به توافقی رسیدم. شکر خدای را ...

4) موسوی هم رفتنی است.

چطور است که دوست سید کت و شلوار پوش هنرمند ما سالها مهر سکوت بر لب نگه می دارد و حتی حرف هم نمی زند، اما اکنون چنان با جدیت می خواهد (شاید هم می خواهند) بماند و بر این مهم اصرار دارد که سیدی دیگر را از تصمیمش منصرف می کند؟

به زودی ماموریت او هم تمام خواهد شد. آنروز کروبی با آن دیگری در میدان خواهند ماند و پیروز میدان مسابقه، همان دیگری خواهد بود، البته این بار احتیاجی به خواب نیمروزی برای شیخ نیست.

5) آنکه باید بیاید همان محمود عزیز است تا بکند آنچه باید بکند را. بمانید تا ببینید.

6) بعضی وقتها دعا می کنم که نظرم اشتباه از آب در آید، مثال آن هم نظر شماره 5 ام است.


جریمه

خدا جای حق نشسته.

امروز یک بنده خدایی رو اذیت کردم، به فاصله کمتر از یکی دو ساعت دست خدا چند مایل دورتر یقه ام را گرفت و فعلا 76 دلار ناقابل جریمه شدم. تا ببینم که در ادامه چقدر باید پرداخت کنم.

خلاصه اینکه: چوب خدا صدا نداره، هر کس بخوره، دوا نداره.

گل زعفران


دیروز داشتم مسیر خانه تا دانشگاه را قدم زنان طی می کردم. یک لحظه ایستادم، باورم نمی شد، جلوی یک خانه خالی از سکنه و فقط جلوی همان خانه گلهای زعفران با آن رنگ بی نظیرشان سر از خاک برآورده بودند.

برایم عجیب بود و زیبا.

بهار می آید.

۱۳۸۸ خرداد ۸, جمعه

طلوع _ دماوند

بازهم داستان دماوند.

روزهای اول سربازی و داستان های آن همیشه در ذهنم خواهد ماند.

روزهایی که پدرم، خدا حفظش کند، هر روز صبح مرا به درب شمالی پادگان قلعه مرغی می برد و من هر روز دعا می کردم که خدا کند که امشب نگه مان دارند و داستان رفت و آمد تمام شود.

پیش از طلوع در پشت در می ایستادیم و تنها دلخوشی من دیدن طلوع خورشید بود از پشت دماوند. هنگامی که سایه دماوند تشکیل می شد، اوج شعف من بود.

پادگان قلعه مرغی در جنوب غربی تهران واقع شده و در آن فصل سال (اوایل شهریور) زاویه برای دیدن خورشید در جهت شمال شرقی و بالطبع در راستای دماوند عالی بود.

خلاصه اینکه هر روز صبح به امید دیدن دماوند و سایه آن به سمت آن پادگان مفلوک حرکت می کردم و در ساعت هایی که پشت در منتظر خدمت به نظام و اسباب کشی کل وسایل پادگان بودم، با آن تصویر زیبا دقایق و ساعت ها را می گذراندم. 

چه ساعتهایی بودند و چه ماههای عزیزی که به چه کاری تلف شده. تصویر خوش آن فقط همان دماوند بود و بس.


دماوند



این هم زیباترین چشم انداز ایران


برف

اینجا برف می آید، برف برف برف

اولین برف جدی اینجا در زمستان امسال.

همیشه برف مرا یاد چیزهای مختلفی می اندازد، یاد دوران مدرسه و چشم انتظار بودن ادامه برف، هوس شنیدن خبر تعطیلی مدرسه، داستان حسنک، داستان آرش و .... داستان برف داستان جذابی است. شاید چون کمتر برای ما تکراری است، شاید اگر در جایی بودیم که چشممان به دیدنش عادت می کرد دیگر اینگونه برایمان جذاب نبود.


اکثریت

هیچ لزومی نداره که کاری که اکثریت می کنند، درست باشه.

کاری به داستان احترام به افکار دیگران و ... ندارم، احترام و دموکراسی و ... به جای خود.

حرف من در مورد "درستی و نادرستی" کارها و عقاید آدمها و جامعه هاست .


كعبه

کعبه خود سنگ نشانی است که ره گم نکنی

حاجی احرام دگر بند، ببین یار کجاست

پی اچ دی

نمی دانم که چرا آدمها پا می شوند و می آیند این سر دنیا که مثلا درس بخوانند. اما کمتر کسی از بین آنها سر کلاس به درس گوش می دهد و کمتر کسی از بین آنها متوجه درس و و مفاهیم آن است.

شاید هم خاصیت تولید انبوه دانشجوی دکتری و فوق لیسانس و ... همین باشد. شاید روزگاری که دانشجو با علاقه و حواس شش دانگ در محضر استاد می نشست، تمام شده باشد و ...

خلاصه که هر دلیلی دارد، من از آدمهایی که آمده اند و وقت خودشان را در این دهات دور افتاده و دهات های مشابه تلف می کنند متنفرم. 

مگر دریافت سه حرف " پی اچ دی" و قرار دادن آن قبل از اسم اینقدر مهم است که بهترین سالهای عمرت را تلف آن کنی؟ حالا که آمده ای دل به کار بده. 

نمی دانم ولی احساس می کنم که بسیاری از کسانی که در پی "دکترای فلسفه ... " هستند، لیاقت این کلمه را ندارند.

تمرین معظم استاد معظم

استاد معظم تمرین ارائه نمودند، یک هفته گذشت و هیچ کس تمرین را نتوانست کامل حل کند، استاد معظم سر کلاس بعضی موارد جبری تمرین را بررسی فرمودند و مهلت تمرین را دور روز دیگر هم تمدید کردند.

هم اکنون در کتابخانه Neman و پس از ساعتها مراسم سینه زنی و زنجیرزنی و کپی برداری و پیچاندن و چلاندن و ... بلاخره و ظاهرا تمام شده، 12 صفحه ناقابل و 2 صفحه نمودار. 

آیا امروز هم استاد معظم تمرین خواهد داد؟


X(k+1) = (1 + alpha) * X(k)

Y(k+1) = Y(k) - X(k) - 2 * X(k)* Y(k) 

یک سری عددی، به همین سادگی به همین خوشمزگی.

دو هفته وقت ناقابل برای تحلیل این موجود به ظاهر ساده و احتمالا به درد نخور.

.

.

.

و اما

نهضت ادامه دارد: امروز نیز استاد اعظم که شاید معروفترین دانشمند این علم باشند نیز تمام وقت خود را صرف توضیح در مورد همان مساله نمودند و جالب اینکه باز هم مطلب تمام نشد و بازهم مهلت تمدید شد و ...

راستی دانش این آدمیزاد چقدر ناچیز است که مساله ای با این ظاهر ساده اینقدر می تواند او کلافه و سر در گم نماید.

راستی اگر خواستید که MAP سری عددی فوق را بسازید با دو حالت زیر کار کنید تا پیچیدگی داستان را بفهمید:

X(0) = 0.01 , Y(0) = 0.01 , alpha= 0.02

X(0) = 0.2 , Y(0) = 0.2 , alpha= -0.01

استاد معظم البته باز هم تمرین دادند و ...


یاد

در نظرم شنیدن سرگذشت آدمهای بزرگ و تاثیر گذار بخش مهمی از فرایند تربیت خودآگاه و ناخودآگاه است.

 فضای غالب خانواده و محیط در دوران کودکی، شخصیت کودک را آهسته و آرام شکل می دهد. حال اگر در این فضا حرف از علم و عالم باشد، کشش روحی کودک رو به سوی علم خواهد بود، اگر حرف از پول باشد و ملک و زمین و ... می توان آیده کودک را هم کم و بیش تصور کرد، اگر حرف از امید و ایمان و عمل باشد، اگر سخن از سرخوشی و بزم و ... باشد و ...

اما کار به کودکی ختم نمی شود، این پروسه همیشه ادامه دارد، شاید تاثیر آن ناخودآگاه تر شود، اما هرگز بی تاثیر نخواهد بود.

پس در دیدگاه من شنیدن سرگذشت هر انسان بزرگی می تواند همانند یک کلاس درس باشد، حال آن فرد می تواند یک فیلسوف باشد یا یک فیزیکدان (لطفا این لینک را ببینید:)

http://toutak.blogspot.com/2009/02/blog-post_15.html

و یا عیسی (ع) و یا محمد (ص) یا علی و یا حسین.

بنابراین فلسفه رفتن به مجلس امام حسین (ع) در ذهن من، آگاه شدن به رفتار کسی است که نه موضعی، بلکه از دیدگاهی وسیع و فراموضعی قصد اصلاح داشته و آنقدر مرد میدان بوده که در برابر ناحق قیام کند.

به دلیلی که در بالا گفتم شنیدن و آشنا شدن با یک ریاضی دان و یک فیزیک دان و یک طبیب و ... تاثیر گذار هم ارزش فوق تصوری برای من دارد.

آنجا که سخن از موسی و عیسی و محمد و علی و ... می شود، سخن کلی تر و اجتماعی تر است، و شاید در میانه این سخنان، یادآوری هم از سختی ها و مصائب باشد و پایداری این مردان خدایی در راه اصلاح زندگی مردم. ذکر و یادآوری هم شاید تلنگری باشد بر روح و فکر مشغول ما در این بیکرانه گرفتاری های دنیا.

بگذریم از آنچه که به نام علی و حسین و ... در مجالس عربده کشی به خورد ما داده اند. سخن من رو به خودمان دارد که در صدد اصلاحیم و در جستجوی راه درست.


CBC

این لینک را دوست عزیزم کیارش برایم فرستاده،

http://tinyurl.com/dctzsk

احتمالا مسیر اتفاقات در دنیا کمی در حال تغییر است، شاید آمریکاییها هم از خرج کردن پولشان در خاورمیانه به سود دولت یهود (؟) خسته شده اند.

۱۳۸۸ خرداد ۵, سه‌شنبه

یک نوشته جالب

این متن جالب بود:

(با اجازه از سهیل عزیز)

http://sohailnahrvar.blogspot.com/2009/02/blog-post_07.html

ظهر ...

امروز دانشگاه پر از آدم بود، روزهایی که هوا مناسب و گرمه، آدمهای بیشتری رو می شه دید.

به خصوص سر ظهر که همه جا مثل مور و ملخ آدم ریخته. تنوعی به تعداد همه اونها، رنگ و وارنگ.

همون موقع بود که به جمعیت خیره شدم و یک هو تصور کردم که ماکزیمم 60- 70 سال دیگه تمام این آدمها و البته خودم زیر خاک خوابیدیم و ...

چقدر از مرگ غافلیم و چقدر به موندن مطمئن!

نه، نه. مرگ مال من نیست!!!!!

تلاش هر روزه و عادتهای رنگ و وارنگ، گام زدن در مسیر حتمی مرگ و ... 

راه بادیه

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل

که گر مراد نیابم، به قدر وسع بکوشم

فشار ... مخالفت

کارهای این دنیا خیلی جالبه.

داستان مکالمه امروزم با هم اتاقیهای تونسی و ایتالیایی ام جالب و آموزنده بود.

مهدی؛ دانشجوی دکتری مکانیک از تونس!

داستان از احمدی نژاد شروع شد و به رفتار حکومت ها رسید و ... دوست ایتالیایی (جووانی) هم وارد معرکه شد و اینجا بود که عجیب ترین بخش مکالمه رخ داد.

جووانی آرزو کرد که ای کاش می توانست سفارت آمریکا در رم را آتش بزند!

جووانی می گفت که از سیاست های آمریکا در ایتالیا متنفر است و ...

احساس کردم که چقدر حکومتی های ما آدم های بی شعوری هستند، میلیاردها تومان به زور خرج بچه های ایرانی و سیستم امور تربیتی و ... کردند اما نتیجه اینکه اکنون  کعبه آمال ایرانی ها آمریکاست، اما در مهد غرب؛ ایتالیا؛ مردم تحصیل کرده از امریکایی ها و سیاست هایشان متنفر هستند!

ای کاش حکومت ما در بطن بطن بطن خود راستگو بود و اینقدر سیاست بازی نمی کرد. آن وقت بود که دیگر این همه شعار نمی داد و به کار اصلی خود می پرداخت و اتفاقا در آن شرایط به جوابهای مطلوبش به روشی بهتر و با کیفیت بالاتری می رسید.

مهدی هم از تونس می گفت، مشترکا به این نقطه رسیدیم که چقدر رفتار حکموتهای دو کشور شبیه است با این تفاوت که هر کدام در یک سوی افراط و تفریط هستند، برای مثال مهدی می گفت که در تونس حجاب ممنوع است! اما زنان تونسی به هر کلکی بلاخره یک چیزی روی سرشان می گذارند. من هم گفتم که در ایران فعلی بی حجابی ممنوع است اما بلاخره زنان ما هم به هر کلکی شده آنچه روی سرشان است را عقبتر و عقب تر می کشند و ...

مهدی می گفت که در تونس حکومت کاملا ضد دین است و مردم مخالف حکومت، من هم گفتم که در ایران هم ظاهر حکومت بسیار دینی است و مردم هم مخالف حکومت.

داستان تونس و ایران در یک منفی یک و یا 3.1415926 رادیان تفاوت دارد!

خلاصه اینکه داستان جهان سوم همه جا یک شکل است.

پایداری سری فلان فلان ..... که چی؟

پایداری سری فلان را به روش بهمان بررسی می کنیم.

حالا اگر سری فلان در مرکز نبود، آنرا به حالت نرمال در می آوریم و اگر سری هایپربالیک نبود آن را سر و ته کرده و پدرش را در می آوریم.

حالا نوبت به پارامتر تخیلی است که اسم آنرا پارامتر کنترلی آلفا می گذاریم. اگر این پارامتر تغییر کند، چه اتفاقی برای پایداری سیستم می افتد؟

...

...

تمام اینها رو می خونم و کم و بیش سر در می آورم، البته با مشقت، اما دائم از خودم می پرسم: که چی؟ 

راستش رو بگم، بد جوری توی ذوقم خورده و حال و حوصله این جفنگیات رو دیگه ندارم. همش از خودم می پرسم که چی، که چی؟

جوون هیجده ساله هم نیستم که سر خودم رو بتونم کلاه بگذارم و بگم : نه پسرم، بزرگ که شدی این مزخرفات به دردت می خوره.

بابا من دیگه به اندازه کافی و شاید هم بیشتر از کافی بزرگ شدم، اما هنوز نفهمیدم که چی؟

راستی، که چی؟

صبر

حالا بدون تو، تنها

حالم باید چطور باشه؟

درس می خونم؟ !!!!!

هی فکر می کنم که کل داستان رو رها کنم و برگردیم به همون روال زندگی یک سال پیش.

نمی دونم. اما خدا کنه که زودتر این داستان برای همیشه تموم بشه.

لعنت بر لیست انتظار و ...

از خدا صبر می طلبم.

کودک

اگر آدمها می دانستند که بچه دار شدن چه مسئولیت بزرگی است هرگز (؟) بچه دار نمی شدند.

شاید هم من سخت گیری می کنم اما مگر آن کودک خود انتخاب کرده که پا به این دنیای کثیف بگذارد؟

آیا مگر جز این است که هر کلمه ما می تواند آینده کودکی را نابود کند؟

آیا می دانیم که روح هر کودک مثل برگ گلی لطیف است که هر کلمه ما مثل طوفان شن می تواند آن را نابود کند؟

خوش به حال کسی که مطمئن است و با بینش و درایت باعث پاگذاشتن کودکی در این دنیا می شود. خوشا به حال کسی که می داند چگونه کودک خود را تربیت کند.

هر وقت به بچه ها فکر می کنم به یاد خودم می افتم و روزگاران مدرسه. هرگز دوست ندارم روزهای مدرسه راهنمایی تکرار شود. خداوند روح معلم عزیزم استاد اسدالله زاده را قرین رحمت کند که دستم بگرفت و ... اما مگر همه کودکان به معلم خوب و پدر و مادر خوب و راهنمای خوب دسترسی دارند؟

با کدام جرات و شهامت می توان کودکی را به این دنیا دعوت کرد بدون آنکه بدانیم با او چگونه باید رفتار کرد؟

چگونه می توان مسئولیت تربیت و پرورش کودکی را قبول کرد در حالی که خودمان به تربیت احتیاج داریم؟

همیشه وقتی می خواست وارد کلاسی بشوم که معلمش بودم با خودم می اندیشیدم که تا به امروز چند نفر را با کلمات و رفتارم آزرده ام و در مسیر زندگیشان کژی ایجاد کرده ام و امروز چند بار این کار را خواهم کرد؟ در برخورد با نردیکانم نیز هر روز بیشتر به این مورد فکر می کنم که نکند آنچه من سالها پیش کرده ام باعث کژی های امروز شده باشد و ...

برخورد با آدمها آنقدر برایم دشوار و پیچیده شده است که دیدن هر کودکی برایم معمایی شده، که چه جراتی؟!!!؟

انتخاب

خدا کند که خاتمی نیاید.

فرض کنید که خاتمی بیاید. چه می شود؟

خاتمی در مقابل احمدی نژاد بازی را از لحظه آغاز باخته است. نام احمدی نژاد "باید" از صندوقها بیرون آید.

باخت خاتمی باعث خواهد شد که احمدی نژاد در رفتارهایش گستاخ تر از پیش شود و از فردای روز انتخابات تمام باقی مانده اصلاح طلبی با شدت بیشتری لگد مال کند.

فرض دور از دسترس: خاتمی پیروز شود: خاتمی پیروز هم دست کمی از خاتمی شکست خورده ندارد. ما را چه کار با آدم خوبی همانند خاتمی؟

ملت ما (که من و ما هم جزء لاینفک آنها هستیم) نشان داده و اثبات کرده که به دنبال یکه بزنها و هیاتی ها و علم کش ها و عربده کش هاست. البته علم کش و عربده کشی که بلد باشد در پشت پرده سیاست و دیانت، زدوبند کند و به کلک دین و خدا و پیامبر، به حقوق تمام آدمها تجاوز کند و هر روز هم سر خود را بلندتر نگاه دارد و هر روز خود را پاک تر جلوه دهد.

انتخاب احمدی نژاد درست ترین انتخاب (برای) مردم ما بود. 

پیش به سوی "انتخابی" دیگر.

باد / برف

اینجا در روزهایی که هوا صاف صافه و حتی یک لکه ابر هم نیست برف می آید! چرا؟

جواب ساده است: باد!

جریان باد برف را از مایل ها دورتر به اینجا می آورد!

امروز صبح باد می آمد و دانه های پراکنده برف را هم با خود می آورد.

شریف! دانشگاه یا دارالمجانین؟!

اینجا در ویرجینیا تک جای دوست عزیزم خالی است که با هم بنشینیم و ساعتها درس بخوانیم و ساعتهای بیشتری بحث کنیم و روی هر مساله ای کلی انرژی بگذاریم.

حیف آن روزها که در دیوانه خانه ای به نام شریف تمام انرژی مان را صرف کردیم و هیچ راهنما و استاد خوبی نداشتیم.

حیف نام "دانشگاه" که بر سر در دیوانه خانه شریف چسبانده اند. شریف هر چه هست از سنت های دانشگاهی بسیار بسیار فاصله دارد، این نکته را از قبل می دانستم اما این روزها داغ دلم بیشتر و بیشتر آزارم می دهد.

صدا صدا

امروز که در سکوت صبحگاهی منتظر رسیدن اتوبوس بودم، بر خلاف همیشه از شنیدن صدای پرنده ها بدم آمد و آرزو کردم که دیگر صدای آنها را حداقل تا چند ساعت نشنوم.

یاد صداهای بهار افتادم و ....

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۹, سه‌شنبه

سوال

چرا وقتی که خوابیده ایم (شاید هم خوابیده ام!)، صدای خروپف خودمان را نمی شنویم؟ 

ایران، آمریکا و اسراییل

ایران، آمریکا و اسراییل

تصور کنید که این سه کشور دست از شرارت بردارند، آنوقت چه دنیای بهتری خواهیم داشت. در این سه هفته مردم فلسطین قربانی نقشه های این سه کشور شدند. در این سه هفته نه خبری از بحران اقتصادی بود و نه خبری از ماوقع و بحرانهای داخلی ایران و اسراییل.

تا وقتی که این سه کشور محور شر و شرارت با هم به تفاهم نرسند، دنیا روی آرامش نخواهد دید.

البته خدا کند که تفاهم شان بر سر بدبخت کردن همه ملتهای دنیا نباشد.

باز هم مرگ

در یک ماه، دو بار مردن بس نیست؟

دل کندن از خان و مان شبیه مرگ و ... است.

این دومین بار در یک ماه اخیره که دارم جون می دم.

خیلی سخته.

آمريكا

بلاخره پس از سالها تونستم ساعتی پینگ پنگ بازی کنم، در کجا؟ در UD. تمام خاطرات مدرسه راهنمایی و دبیرستان در ذهنم زنده شد. یاد روزهای اول مدرسه راهنمایی افتادم که راکت قرمز چوبی داشتم و حاضر نشدم اون رو برای چند دقیقه به بچه های سال بالایی قرض بدم و ...

افسوس خوردم از سالهایی که در شریف خراب شده در به در دنبال جایی بودم که چند دقیقه بازی کنم. اما حیف که در شریف این جور کارها مورد تمسخر بود و حتی دانشجو از داشتن WC هم محروم بود چه رسد به داشتن امکانات ورزشی.

اما بعد ...

 در این چند روز که کم کم به ماه نزدیک می شود چند شهر بزرگ را دیده ام، فیلادلفیا و واشنگتن. از فیلادلفیا خوشم نیامد ، خیلی تاریک بود و به نظر نا امن می آمد. جرات نکردیم که از ماشین پیاده شویم تا برای شام به رستوران برویم.

واشنگتن هم جاهای شیک و پیک داشت اما فقط در بخش NW  آن می شد قدم زد، به قول دوستان قدیمی اینجایی، سه بخش دیگه نا امن و پر از فقر و سیاه است. الله اعلم!

خلاصه اینکه آمریکا دیدنی است. شهرهای دانشجویی و کوچک رو دوست دارم. اما از شهرهای بزرگ که پر از فقر و سیاه و سیاهی است متنفرم.

آمریکا رو باید تجربه کرد.

17 دی

امروز 17 دی ماهه و من در این سوی دنیا هم نمی توانم این روز را از یاد ببرم. بماند که این روزها مصادف با تاسوعا و عاشورای حسینی هم شده است.

17 دی ماه سالروز از دست دادن پهلوان یک ملت است، پهلوانی که وصف پهلوانی او را کسی تکرار نکرد.

"تختی" پهلوانی که نمی توانم از یادش پرهیز کنم. 

چگونه مردنش که قتل بود یا خودکشی و یا هر چیز دیگر هرگز از بزرگی او در نظر من نمی کاهد. 

پهلوان ما در آنچه نماد پهلوانی است تمام و کامل بود. در نظر من او نمونه کامل تواضع در این دوران بود. سرمایه ای که در نهاد کمتر کسی یافت می شود.

تواضع نعمتی است که فقط به درختان پر ثمر داداه می شود. 

خدایش رحمت کند و ما را بر آن دارد که از او یاد بگیریم تواضع و پهلوانی را.

علاقه

اصلا عجیب نیست که در اینجا گروهی از مردم هیچ اطلاعی از دنیای اطرافشان ندارند. اینجا آنقدر شبکه دم دستی موسیقی و شبکه های تبلیغی و فیلم هست که حد ندارد. زندگی راحت و بدون دردسر هم مزید بر علت است. 

و باز هم اصلا عجیب نیست که گروهی از مردم اینجا بسیار بسیار مطلع و آگاه هستند، هر چند تعداد اهالی این دو دسته قابل مقایسه نیست. دسته آگاه و مطلع صرفا به دلیلعلاقه خود ( علاقه به دانش یا پول یا موقعیت و یا هر چیز دیگر) مطالعه می کنند. بنابراین کیفیت آگاهی آنها بسیار بالاست.

اینجا بدون تحصیل و دانشگاه رفتن هم می توان زندگی کرد، پس کسانی به تحصیلات فکر می کنند که به آن علاقه دارند و همین موضوع رمز موفقیت است.

البته به دلیل تولید انبوه فارغ التحصیلان دانشگاهی مثل تولید انبوه چیزهای دیگر، این داستان رو به تغییر است.

زبان

یکی دو روز پیش به فروشگاه یک شرکت زنجیره ای رفته بودیم که وسایل اولیه زندگی را تهیه کنیم.

مبداء و ریشه این شرکت زنجیره ای، کشور سوئد می باشد. نکته جالب این بود که در شعبه فیلادلفیا و در این سوی آبها هنوز هم زبان سوئدی وجود داشت و معادل تمام کلمات به دو زبان انگلیسی و سوئدی نوشته شده بود.

هویت هر ملتی، زبان و خط آن ملت است. 

من به شخصه از این پس هیچ گاه پبنگیلیش نخواهم نوشت. این گونه نوشتن تمام هویت ما را نابود خواهد کرد.  

م ص ر ف

اینجا آدم معنی بازار مصرف را می فهمد. "مصرف بی نهایت"


قاره جدید

وقتی که آدم می آید تازه می فهمد که نعمت دیدن چه کسانی را از دست داده است.

شاید این طور قدر نعمت را بیشتر بداند.

اما آمدن من نعمتی هم برایم داشت. دیدن همسرم. 


اینجا زندگی اسیر اتومبیل است. ماشین، ماشین، راه، حرکت و ... شاید در هر لحظه میلیونها نفر مشغول رانندگی باشند. در اینجا زندگی بدون ماشین معنی ندارد و این درست بر خلاف اروپاست که بدون ماشین می توان به همه جا رفت و همه کار کرد. اینجا زمین بسیار پهناور است. پیش از این هیچ وقت چنین چیزی ندیده بودم. اینجا یک قاره است به تمام معنا.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

VT

چشممان به جمال VT روشن شد.نیشخند

باقی داستان از گرفتن کارت و ثبت نام و دانشکده رفتن بماند برای بعد ...

ازفت الازفه (53، 57)!

انگار که این کتاب با آدم حرف می زند و جواب پرسش های نگفته را می گوید.

سوره 53، آیات 29 و 30. 

‌VT / UD

۴ روز از آمدنم به US می گذرد. هنوز به حالت اولیه برنگشته ام. هنوز آمدنم به اینجا را باور نکرده ام.

هنوز فکر می کنم که آمدنم مثل مسافرت به جاهای دیگر است. هنوز باورم نشده که این بار داستان متفاوت است.

کارها اینجا سریع و راحت انجام می شود. دیروز در کمتر از 10 دقیقه ID Card دانشگاه UD را به عنوان Spouse دریافت کردم. یاد شریف و داستانهایش افتادم. واقعا که در آن جای لعنتی تمام انرژی ما صرف اموری می شد که اینجا جزء بدیهیات است.

مردم و اماکن عمومی اینجا بر خلاف اروپا تمیز و مرتب هستند و خیابانها هم هیچ ربطی به هیچ جای دنیا ندارند.

تازه الان می فهمم که چرا اغلب آمریکایی ها از دنیا بی خبر هستند. زندگی خوب و راحت همه آدمها را تنبل می کند.

USA

man alan dar University of Delaware hastam va dar inja chon barchasbe FARSI vojud nadare majbooram ke pingilish benevisam.

dishab residam va dar foroodgaah hich moshkeli pish nayumad, khoda ro shokr.

tuye havapeyma ham mesle khers khabidam :D

jet lag ham nashodam :D

Tehran ---- London ---- Philadelphia ---- Newark ---- ...

chize jaleb e inja felan baram tamiz budan e hame chize.

....

...آدمک، بخند

امروز که داشتم باقی مانده کاسه کوزه های روی میزم در شرکت رو جمع می کردم، به کاغذی رسیدم که روی آن چند خطی نوشته بودم. امید، دوست عزیزم این چند خط را مدتها پیش برایم فرستاده بود:


... آدمک  آخر دنیاست بخند

... آدمک مرگ همین جاست بخند

... دست خطی که تو را عاشق کرد

... شوخی کاغذی ماست، بخند

... آدمک، خر نشوی گریه کنی

... کل دنیا سراب است، بخند

آن خدایی که بزرگش خواندی              بخدا مثل تو تنهاست، بخند


نمی دونم چرا، ولی این چند خط رو خیلی دوست دارم. شاید بخاطر اینکه ...

كاسه كوزه

دارم کاسه کوزه ام رو جمع می کنم و با تمام آدمهایی که می شناختم،‌ بجز یک نفر،‌ خداحافظی میکنم و همه رو به خدا می سپارم. خیلی سخت و سنگینه.

تازه دارم می فهمم که چقدر دلبستگی داشته ام.

فقط خدا می تونه کمکم کنه.

خروس

در این روزهای آخری که ایران هستم،‌ تنها خوشحالیم برای آمدن به سر کار اینه که بیام شرکت تا بتونم صدای خروس بی محلی که در نزدیکی شرکت هست و دائماٌ قوقولی قوقو می کنه رو بشنوم.

صدای خروس بی محل تنها انگیزه من برای آمدن به سر کار در این روزهای آخره!

این هم یک پست دیگه

این هم یک پست دیگه:

Facebook را بلاخره کشف کردم. جالبه! صورت آدمهایی رو دیدم که بعضی ها رو چند ماه و بعضی ها رو سالهاست که ندیده بودم.

قصاص

دندان در برابر دندان

گوش در برابر گوش

دست در برابر دست

خون در برابر خون

"ک ر د ا ن" در برابر "پ ا ل ی ز د ا ر"

هر چی عوض داره، گله نداره! 

انتخاب

هرچه روزهای عمرم بیشتر می گذرد، یک نکته را بهتر و عمیقتر می فهمم.

اینکه هر تصمیم امروز ما، مسیر فردایمان را می سازد و حتی کوچکترین تصمیم هم منجر به اتفاقات بسیار مهم در زندگی می شود.

تصمیم گرفتن در تک تک لحظات زندگی مثل رانندگی در بزرگراهی است با هزاران خروجی. با کوچکترین پیچش فرمان، آنچنان مسیر زندگی تغییر می کند که شاید هیچ گاه نتوان به همان مسیر اولیه بازگشت.

خدا کند که انتخابمان در هر لحظه درست باشد تا در هر موقعیت زندگی از انتخابهای گذشته خودمان راضی باشیم.

مرضیه برومند

داشتم به مرضیه برومند و ساخته های او فکر می کردم.

اغلب ساخته های او هم مفرح است و هم آموزنده. به دور از هیاهو و شعار.

اما بر خلاف کارهای او، برنامه های صدا و سیمای جمهوری اسلامی،‌ امروز پر شده است از فیلمها و سریالهای وطنی که پر از فریاد و شلوغی و بددهنی و ... هستند.

یکی دو بار ناخواسته قسمت هایی از سریالی را دیدم که حتی نمی دانم نامش چه بود (می دانم که در نامش کلمه "رویا" وجود داشت، با بازی دانیال حکیمی)،‌ با دیدن این برنامه در کمتر از پنج دقیقه آنقدر فریاد و جیغ و هوار و ... شنیدم که تا روزها تمام اعصابم ناراحت و پریشان بود. نمی دانم چرا این گونه محصولات ساخته می شود. شاید بگویید که " از کوزه همان برون تراود که در اوست"  ، اما من حرف دیگری دارم.

مگر نه این که رسانه ها مسئول تربیت افراد جامعه هستند؟

پس چرا به این رسالت خود عمل نمی کنند؟

رفتار پسران و دختران و مردان و زنان این شهر نفرین شده را ببینید. اغلب در حال پرخاشگری هستند. ریشه این رفتار کجاست؟

تنفر

از وقتی آمدی، نابسامانی آوردی. جنگ آوردی،‌ بدبختی آوردی.

لبخند آدم ها را تبدیل به آه و ناله کردی.

دروغ و فریب آوردی.

از تو متنفرم.

سالهاست که رفته ای،‌ اما همچنان هستی، با تمام آثارت هنوز هستی.

از تو متنفرم.

هیچچچچچچچچچچچچچچچچچچچی

اصل ماجرا را رها کرده ایم و چسبیده ایم به هیچچچچچچچچچچچچچچچچچچچی

کامیون / تریلی

برخی شبها که از چمران به سمت پارک وی می رم،‌ انگار که دارم در جادههای  ترانزیت رانندگی می کنم. سیل کامیونها و تریلرهای کلافه کننده است.

سیلی که به طمع کسب پول بساز بفروشی راه افتاده و خدا می داند که تا کی ادامه خواهد داشت.

در هر کوچه ای خانه ای تخریب می شود و برجی بی قواره سر بلند می کند. اما تا کی؟

مسیر چمران مثل جاده های جنگی شده است. پر از کامیونهای خاک و گچ و سیمان.

این همه کامیون و تریلی در حرکت هستند، آبادانی و صفا کجاست؟

بایزید بسطامی

بایزید بسطامی:

بار خدایا

این خلق را بی آنکه بدانند آفریدی

و بی آنکه بخواهند امانت خویش در گردن ایشان نهادی

اگر تو ایشان را یاری ندهی

کیست که یاری دهد؟

اذون

اذون به وقت فرودگاه دبی.

بفرما "الصلاه خیر من النوم".


۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۵, جمعه

ادامه بی خوابی

و خداوند خواب را قرار داد تا انسان بخوابد و پرت و پلا سر هم نکند.

و اما بعد، در ادامه بیکاری موجود و اینترنت موصول، عکسی از خود ثبت کردیم تا همگان را خوش آید (به جمله بالای صفحه مراجعه کنید)

و اما بعدتر، در همین لحظه یک پسری که در کنار بنده به فاصله ٢ صندلی نشسته، جوراب و شلوارش را درآوردند و چون احساس در منزل بودن به ایشان دست داده است، با یک چیزی مانند شلوارکککک در جوار بنده مشغول کار با رایانه رو پایی شدند.

اما غرض آنکه، عکس وبلاگ بنده، در یکی از زیباترین روزهای سال و در جایی گرفته شده است که فکر می کنم گیرنده عکس می داند که چقدر آنجا را دوست دارم. پای درخت بلوطی که چندین نهال کوچک در اطرافش روییده بودند.

دبي

بابا این فرودگاه دبی هم عجب جای چرت و چولاییه.

الان ساعت ۴:١۵ بامداد می باشد و بنده به علت عدم وجود محل استراحت مشغول نوشتن جفنگیات هستم.

بابا، عرب سوسمار خور. حیوان؛ در این فرودگاه به این عرض و طول که این همه خلق الله رو سرکیسه می کنید، لااقل چهار تا جای استراحت هم بگذار.

حالم از فرودگاه دبی و ... به هم می خوره.

راستی این ساختمون درازه که تو اینترنت عکسش رو برام فرستاده بودن رو وقتی تو هواپیما بودم دیدم. عجب چیز وجشتناکیه.

فکر کنم از برج میلاد وطنی خیلی خیلی بلندتر باشه. بلاخره اینجا مملکت عربهاست دیگه.

قبرس

آخه قبرس هم شد جا.

دیگه حالم داره به هم می خوره. یه خیابون سیخ و یه دریای خوشگل که به درد ما نمی خوره. همین.

خدا رو شکر که فردا روز آخره.

خدا کنه فردا هم همه چیز روبه راه باشه


فس فس!

فکر کنم چند وقتیه که رانندگی توی تهرون شده تنها ورزش فکری من. مثل راننده های رالی، لایی می کشم و به راننده های دیگه که مثل چرمنگ ها فس فس می کنن، بد و بیراه می گم.

خدا بهم رحم کنه.

۴%

میمونک چی توز گفت:

در اجرای برنامه توسعه بنگاههای زودبازده فقط ۴% از برنامه انحراف داشته ایم.

هر کسی که با عدد و حساب و کتاب کار داشته،‌‌ می داند که ادعای انحراف ۴% چقدر گزاف و ابلهانه است. در یک مدل سازی عددی ساده هم ۴% خطا،‌ هدفی است که هر کسی به آن نمی رسد چه رسد به جامعه فقر و فلاک زده ای که در آن پول نفت را به نام طرح های زود بازده خیرات می کنند تا مردم کوچه و بازار بخشی از زندگی روزمره خود را با آن سپری نمایید.

البته از زاویه دیگری هم می توان دید: "کدام برنامه"؟

14 مهر 87

دیروز ١۴ مهر ٨٧ بود،‌ یعنی دو هفته از بازگشایی دانشگاهها می گذرد.

بحث اصلی دیروز مجلس چه بود: به رای گذاشتن دو فوریت برای ١٠% اضافه کردن به ظرفیت دانشگاههای مادر!!!!!!!!! لطفا دقت کنید که هنوز بحث بر سر فوریت است و نه حتی تصویب متن قانون.

دو هفته از آغاز سال تحصیلی می گذرد و تازه آقایان فهمیده اند که چه شده است.

در تمام مملکت همین وضع و حتی بدتر از آن حاکم است.

آقای رییس سازمان سنجش و تمام مسئولین دیگر هم سوروموروگنده SoroMoroGondeدر پست های خود مشغول ادای تکلیف الهی هستند و انگار نه انگار که گند زده اند.

مصاحبه جالبی از ... به یاد دارم که نقل مضمون آن بی جا نیست.

.... می گفت: دموکراسی این نیست که کسی با رای مردم به پستی منصوب شود، بلکه دموکراسی وقتی کامل می شود که صاحب پستی با رای مردم از پستش خلع گردد.

و به راستی که در این کشور چنین است!

راستی هنوز وزیر کشور مشغول ادای تکلیف الهی هستند و هیچ کس هم نتوانسته جانشین ایشان در به دوش کشیدن بار امانت الهی باشد.

وقتی در کشوری "حفظ نظام از اوجب واجبات" است،‌ نتیجه ای جز این نمی توان انتظار داشت. تازه امروزمان،‌ روز خوشمان است،‌ بگذار تا زمان "حفظ نظام"‌ فرا برسد تا همگی بفهمیم که "اوجب واجبات" یعنی چه.

چهار زن تاریخ

مریم،‌ مادر عیسی (ع)

             آسیه،‌ همسر فرعون

                       خدیجه،‌ همسر محمد (ص)

                                    و فاطمه، دختر پیامبر (ص)

اینان زنان برتر تاریخ به نقل از رسول الله هستند.

عجیب نیست اگر مریم،‌ خدیجه و فاطمه برگزیده زنان عالم باشند. اما در وجود آسیه چه بوده و او چه کرده است که یکی از چهار زن برگزیده تاریخ معرفی شده است؟

زنی در دستگاه فرعون،‌ نه در نقشی حاشیه ای،‌ بلکه همسر فرعون.

آسیه چگونه بوده است؟

رمضان

دو ثلث رمضان هم گذشت.

می گویند که پیامبر (ص) در ده روز آخر رمضان بسیار مراقبه می کردند.

ده روز مانده را چگونه خواهیم بود؟

تقدیر / تدبیر

سرنوشت آدمها به چه عاملی بستگی دارد؟

آیا "تقدیر ما ناشی از تدبیر ماست"؟

تنهایی

تنهایی خیلی سخته.

می دونم.

به امید روزهای بهتر

آسمان / ستاره

آسمان هرچه تیره تر

ستارگانش نمایان تر

سفر / مرگ

سفر کردن و رفتن تمرین جان دادن است. ای کاش این حس مرگ در تمام لحظات با ما می بود.

رفتن، تنها ماندن، دادن،‌ بخشیدن و برای آخرین بار نفس کشیدن.

خدایا کمکمان کن که همیشه به یاد مرگ باشیم.

همه می رویم، مهم این است که چگونه می رویم.


عجیب یا عادی؟

آیا رییس جمهور ما آدم عجیبی است؟

آیا نحوه فکر کردن او و رفتار او عجیب است؟

.

.

.

نه. اصلا و ابدا. او امتداد همان رفتار سالهای ۵٧ و ۵٨ است. تنها نکته ای که باقی می ماند بازگشت مسیر حکومت به آن دوران است. این موضوع را هم خود حضرات بارها با تاکید گفته اند که نهضت آنها انقلاب مجدد و بازگشت به اصول و آرمانهای نخستین انقلاب است.

نسل پیش از ما به دیدن این رفتار عادت کرده بود، این ما بودیم که چون کم سن و سال بودیم، مطلب کمتری در خاطرمان بود و به همین دلیل از دیدن رفتار و سکنات این دولت تعجب می کنیم.

راه اینان و فکرشان همان فکر و منش سالهای ۵٧ و ۵٨ است (البته قشری تر و متعفن تر). برای دیدن و شبیه سازی نتیجه کارشان هم سالهای ۶٠ و ... به اندازه کافی مناسب می باشد.

خدا به همه مردم این خاک رحم کند.


حال من

در این چند روز که داستان رفتن به آمریکا پررنگ تر شده،‌ خیلی فکر کردم. بیشتر از همه به این که چرا داریم می رویم و به چه قیمتی.

در مورد اینکه چه قیمتی برای این تصمیم پرداخت خواهیم کرد، هنوز چیزی نمی دانم و زمان این موضوع را روشن خواهد کرد. اما در مورد دلیل و چرای رفتن:

دلیل اصلی برای من یک مفهوم است که آن را باید با کلمات گوناگون شرح دهم تا زوایای آن مفهوم روشن تر شود: دل آزردگی،‌ دلزدگی ،‌ ناامیدی ،‌ سرخوردگی،‌ دلخوری و ... از سیستم حاکم و اندیشه های آن.

سیستم حکومتی در کشور ما روز به روز ناکارآمدتر می شود.اما بدترین نکته این روال آنجاست که حاکمان به کل ناکارآمدی را انکار می کنند و یا در یک حالت تهاجمی سیستم خود را کارآمد معرفی می کنند و برای باقی دنیا هم نسخه شفا می نویسند.

اگر آنها به ناکارآمدی اعتراف می کردند و از من و امثال من استفاده می کردند،‌ هرگز نمی رفتم. اما اکنون کار را به جایی رسانده اند که مدعی هستند به امثال من هیچ احتیاجی نیست و حتی ما را نامحرم و مهره دشمن می دانند. (کافی است به نظرات رییس پیشین مجلس نظری داشته باشید)

گواه حرف من هم،‌ هشت سال کارم در یکی از بهترین مراکز آموزشی ایران است. در آن دوران نه به دنبال پول بودیم و نه به دنبال شهرت و مقام و .... می خواستیم کار کنیم و به فرزندان این خاک بیاموزیم. اما چه شد که نگذاشتند و من در موضوع گواهی می دهم که چطور نتیجه هشت سال کار گروهی ما را چند ماهه تخریب کردند.

مثال این گونه زیاد است و هر دل آزرده ای برای خود مثالی دارد.پ

اما چه باید کرد؟ ساکت باشیم و برویم؟

بعضی ها فکر می کنند که من و امثال من با رفتن به آمریکا و اروپا به بهشت آمال خود می رسیم!!!!!!!!!!!!!

بهشت آمال من جایی است که بتوانم بیاموزم و کار کنم و نتیجه کارم را ببینم. کار کردن برای من کافی است. بهشت من آنجاست که حضور "من" احساس شود و بدانم که اثری مثبت دارم.

اما اکنون در این سرزمین، من برای خود پایگاه و اثری نمی بینم. اثر از آن لمپن ها و عربده کش هاست و قدرت در کف دروغپردازان بی حیا.

من و امثال من که دوست داریم آرام و با دید باز حرکت کنیم، در میان مستانه های قدرت که حاکمان بی اصل زمانه اند،‌ جایی نداریم.

ما می رویم،‌ نه به امید روزی که مردم به استقبالمان بیایند و برایمان فرش قرمز پهن کنند.

ما می رویم به امید روزی که مردم شاید کمی "عدم حضور" ما را درک کنند و کمی دلشان بخواهد کارها بر اساس عقل و درایت انجام شود.

 من می روم که شاید بتوانم بیشتر بیاموزم و یاد بگیرم آنچه که در اینجا کمتر یافت می شود. من می روم که خودم را با سختی های بی شمار و گوناگون مواجه کنم، اما نبینم آنچه بر سر مردم هموطنم می رود،‌ طاقت من و امثال من کم است. ما "قصاب"نیستیم. ما دوست داریم که اهل علم باشیم. طاقت دیدن دردی را نداریم که نمی توانیم برایش کاری کنیم. افسوس که روزگار ما روزگار قصابهاست.

علی (ع) سخنی دارد به این مضمون که اگر در بلاد مسلمین، زن و بچه ای گرسنه باشد و به او ظلم شود،‌ جا دارد که حاکم از غصه و درد بمیرد.  ...

داستان ما چگونه است و داستان علی (ع).


پس چه کسی می ماند؟

دسته ای می روند که درس بخوانند،

‌ دسته که درس خوانده اند می روند که کار کنند،‌

 دسته ای که قبلا کار می کردند هم پیر شده اند و روزگار استراحت آنهاست.

آنهایی هم که در دوران کار هستند از کارشان راضی نیستند.

پس چه کسی می ماند؟

گزمه

اگر جلوی میله های صدا و سیمای جمهوری اسلامی بایستید و شعار بدهید و یا به رییس جمهور محبوب بد و بیراه بگویید، چند دقیقه طول می کشد که دست بسته به مخوفترین زندان راه پیدا کنید؟

جلوی همین صدا و سیمای مزدور، جوانی از سر بدبختی و به دلیل اعتیاد،‌ خم شده بود و افتاده بود، از ظاهرش معلوم بود که تازگی ها معتاد شده و هنوز بدن نسبتا سالمی داشت.

هیچ کس به داد خفه شده در سینه او نمی رسید. از گزمه و داروغه هم خبری نبود.

 گزمه و داروغه ای که روزگاری هزاران جوان را به جرم داشتن فکر و اندیشه ای به زیر خروارها خاک فرستاده اند،‌ امروز هم هزاران جوان را به زیر خاک می فرسنتد. خاک کثیف اعتیاد.

مشرف

پرویز مشرف هم رفت.

تو این دنیا و این زمونه، دیکتاتورها زودتر از سابق جاشون رو به بقیه می دن.

18 اوت!

آدمیزاد چه خیالاتی در ذهن ناتوانش می پروراند!

Begin at ESM at 18 Aug

باز هم یک کتاب

"جاناتان مرغ دریایی"    اثر ریچارد باخ

حد پرواز ما کجاست؟

تقلب

در مملکتی که مقصر کوی دانشگاه، یک سرباز صفر معرفی می شود که جرمش دزدیدن یک ریش تراش بوده، نمی توان انتظار داشت که وزیر کشور،‌ مدرکی معتبرتر از مدرک کنونی داشته باشد.

در چند پرده از جمله داستان مدرک آقای دکتر کردان، خدا دست این حکومت را به وضوح رو کرده است. البته برای کسانی که دقیق و تیزبین هستند،‌ دست این آدمها همیشه رو بوده.

راستی تقلب این حکام تقلبی تا کی ادامه می یابد؟


ماه پنهان است

کتاب " ماه پنهان است" نوشته جان اشتاین بک را خواندم. بسیار بسیار زیبا و جالب بود.

داستان روستایی که به دست اشغالگران،‌ اشغال شده. اما اشغالگران هرگز موفق به تسخیر روح مردم ساده آنجا نمی شوند. آنها در ظاهر پیروز شده اند و روستا و کشور دیگری را گرفته اند،‌ اما بعد از چند ماه خود در محاصره مردم گرفتار می شوند.

وضعیتی که نه راه پس دارند و نه راه پیش.

رمانی کوتاه ولی بسیار عمیق درباره رفتارهای آدمی زاد.

اگر این کتاب در دسترس تان هست، حتما بخوانیدش.


هر چه كني

هر چه کنی،‌ به خود کنی. گر همه نیک و بد کنی.

" ... من عمل صالحا فلنفسه و من اساء فعلیها ..."


بدبختي

خیلی وقتها فکر می کنیم که همه چیز در کف قدرت ماست. اما مسخره تر از این حرف تو دنیا وجود نداره، کافیه که یک بار حس کنی که اینطور نیست.

خیلی وقت ها می شه احساس کرد که حتی در جزیی ترین موضوعات هم ما کاره ای نیستیم و یک قدرت دیگه داره همه چیز رو تغییر می ده.

این حس بعضی وقتها به یک قدرت برتر برمیگرده، مثل خدا. بعضی وقتها هم به یک آدم معمولی و شاید هم پست و حقیر.

روزهای سربازی مثالی از اون آدم  پست و حقیره که همه امور آدم رو به دست می گیره. برو، ‌بیا، بشین، پاشو،‌ حرف نزن،‌ حرف بزن،‌ بخور، نخور و ...

اومدن بهار و .... و خیلی چیزهای دیگه هم نشونه اون قدرت عالیه که همه امور بدست اونه.

اما خدا نکنه که زمام کار آدم دست کسی بیفته که نه می تونی ببینیش و نه می تونی با اون آدم حرف بزنی و نه می تونی باهاش رابطه ای برقرار کنی.

لااقل با خدا میشه حرف زد ،‌ اما با اون آدمی که نمیدونی کجاست و کی هست اصلا نمی شه حتی حرف زد.

این بدترین حالتی که می تونه رخ بده. دست آدم کاملا بسته می شه و نمی دونه چه بلایی قراره سرش بیاد.

در این حالت بدترین اتفاق رخ می ده: یک فرد دیگه جای تو تصمیم می گیره و تو مجبور به اطاعت هستی. حتی اون آدم تو رو محکوم هم می کنه،‌ بدون اینکه حتی بدونی چرا محکوم شدی.

شيراز

از روز مبعث رسول الله که ٩ مرداد ١٣٨٧ بود به مدت سه روز به شیراز رفتیم.

هم زیبا بود و هم دردناک. زیباییش مربوط به تاریخش بود و دردش مربوط به امروزش.

شهری که بدست کریم خان و دیگران آباد شده بود، امروز بدست حاکمان وقت رو به نابودی می رود. نه جای جدیدی آباد و زیبا می شود و نه همان زیبایی های قدیم نگه داری می شود. همه تولیدات جدید هم باسمه ای و سرسری هستند.

سنگ فرش کف مسجد وکیل که عمری به اندازه خود مسجد دارد و روی هر سنگ آن نقشی حک شده است (مثل ماهی و شمشیر و ...) و ضخامت هر سنگ به سی سانت می رسد، جمع شده و در کنار دیوار ریخته شده است و به جای آن سنگ های امروزی با ضخامت دو سانت نصب شده که همین الان نصف آنها لق و شکسته شده اند. اصلا چه کسی حق این گونه تغییر را در بافت تاریخی دارد و لزوم این کار چه بوده است؟

تمام چای خانه های سنتی در فضای حوض ماهی سعدی و پشت عمارت حافظیه هم جمع شده و تبدیل به فضای خالی و یا فضای متروکه شده اند. چرا؟

اگر مسافری قبلا می توانست در آنجا دمی بنشیند و استراحت کند،‌این حق از او به راحتی و با خطی دستور دولتی سلب شده است.

پس در شیراز چه زیاد شده بود؟

اعتیاد و معتاد.

آنقدر زیاد که آدم از پیاده روی پشیمان می شود.

جوانان خم شده، کثیف و ژولیده. در کنار باغ قوام پسری نقش بر زمین شده بود با گردنی که کاملا برگشته بود. در کنار ارگ کریم خان، مردان زیادی روی زمین و روی صندلی ها ولو شده بودند و منتظر رهگذری برای گدایی و دریوزگی.

آفرین به حکومتی که سرمایه هایش را چنین  با دست خود نابود می کند.

شیرازی که می توانست هزاران توریست داخلی و خارجی را به خود جلب کند،‌ امروز پر از معتاد و آدمهای ول و سرگردان است.

جایی که می توانست مرکز بهترین دانشگاههای دنیا باشد امروز حتی مغازه ای برای فروش آب معدنی هم ندارد.

حیف از غیرت و همت قدیمی ها که شهرها را می ساختند و افسوس بر همه ما که میراث خوار آنها هستیم ولی از آنها هیچ چیزی نمی آموزیم.

شیراز امروز آینه تمام نمای ایران ماست. فردای ما سیاه تر از امروزمان است، ‌اگر کار به همین روال باشد. 

حیف از آنچه می توانستیم داشته باشیم و افسوس بر آنچه داریم.


بدو بدو حرررررررررررراجه

لطفا موارد زیر را با دقت مطالعه کنید:

١- نام

٢- تحصیلات

٣- عنوان شغلی، کد طبقه شغلی

۴- متوسط درآمد ناخالص از شغل اصلی؟

۵- متوسط درآمد از سایر منابع

۶- مشخصات واحد مسکونی: ملکی، اجاره و ...

٩- مساحت بنا / ارزش ملک

١٠- ارزش سایر املاک و مستغلات

١١- آیا بیمه هستید؟

١٢- خودرو: دارید / ندارید

١٣- ارزش خودرو

١۴- وام بانکی دارید؟ قسط ماهیانه آن.

و ....

مواردی که ملاحظه فرمودید مربوط به بازجویی از یک متهم نیست، موارد فوق برخی از آیتم های فرم پرداخت نقدی یارانه ها است که توسط تیم اقتصادی دککککککککککتتتتتتتتتتتتتتر احمدی نژاد طراحی شده است.

اتفاقی که در حال رخ دادن است، نه زیاد کردن امکانات و رفاه جامعه با کار و تلاش، بلکه صدقه دادن دولت و تبدیل تمام افراد جامعه به مواجب بگیران دولت است.

جنگ فقیر و دارا که پایه فکری رهبران انقلاب ما را تشکیل می  دهد امروز شکلی وقیح تر به خود گرفته است. آنچه دولت مردان ما می کنند خلق فرصت کار  و فرصت تولید ثروت برای همه نیست، آنچه آنها می کنند تقسیم پول نفت و از بین بردن خزانه ای است که اگر آن را به دست عاقلی می دادند، وضع مردم این چنین نبود.

سفله پروری و همه را به دولت وابسته کردن هدف عالیه این نظام پلید و دغل کار است.

کم نیستند خانواده های کم درآمد که دل به این طرح و پول نقد آن خوش کرده اند. اینان چرا از خود نمی پرسند که کجای دنیا این طرح اجرا شده که ما داوطلب آنیم؟

پرسش های من در مورد این طرح بی شمار است:

الف) چه تضمینی وجود دارد که قیمت نفت در سالهای آینده هم بالا بماند که دولت بتواند به تعهد خود مبنی بر پرداخت یارانه به همه افراد کشور پای بند بماند؟

ب) آیا جز این است که همین امروز هم دولت در پرداخت حقوق و مزایای کارمندان خود ناتوان مانده است؟ اگر شک دارید از یک معلم مدرسه و یا یک بازنشسته سوال کنید.

ج) آیا بلای کارت بنزین و صفهای بی نهایت و ... برای ما کافی نیست؟ تا کی به این روال باید ادامه دهیم؟

د) چرا در وطن ما که همه اقلام یارانه ای است، قیمت تقریبا همه چیز از اروپا و امریکا گران تر است؟ اگر یارانه ها حذف شود، آنگاه چه خواهد شد؟

و ....

کلام آخر: انقلاب اساس و ریشه ای جز مشاجرات فقیر و غنی نداشت، برای اثبات حرفم به انتقادهای البته به حق در مورد جشن های ٢۵٠٠ ساله مراجعه کنید و اثری که این جشن ها در دل مردم داشت. احمدی نژاد و طایفه او هم نتیجه همین موضوع هستند: تنفر از ثروتمندان. کار آنها هم خلق ثروت و رفاه برای مردم نخواهد بود،‌آنها فقر و نکبت را برای همه ما به ارمغان خواهند آورد و البته در این کار رعایت مساوات و عدالت را خواهند کرد.

تاريخ

کتابی به دستم رسید در مورد زندگی امام رضا (ع)

بسیار جالب و آموزنده است، بخصوص آنکه کل کتاب رفتار بنی عباس را به نحو زیبایی تحلیل می کند.

چگونگی پیدایش آنها، رفتارشان با علویان و مردم و ... بخش هایی که دغل کاری آنها را در لوای اسلام و دوستی اهل بیت نشان می دهد بسیار آموزنده و عبرت انگیز است.

اگر تاریخ می خواندیم و آن را در ذهن خود فعال نگاه می داشتیم این بلاها بر سرمان نی آمد.

دانستن تاریخ از نان شب واجب تر است.


موسي / فرعون

سرنگونی فرعون به دست موسی (ع) و به اذن پروردگار بود.

موسی ما چه کسی است؟

دلم آرزوی دیدن نابودی فرعون را دارد. فرعون می پندارد که تا کی می تواند ادامه دهد؟

فرعون ما! به دیدن شکوه و عظمت فرعون تاریخ برو و ببین که پس از چند هزار سال فرسایش آب و شن و ... هنوز عظمت او از تو بیشتر است.

انسان

در فرهنگ و فلسفه غرب انسان محور همه امور است، تبعات این فلسفه هم در تمام جوانب آن فرهنگ دیده می شود. از این لحاظ فرهنگ غرب توانسته به یک مجموعه منظم و شکل گرفته برسد. (ارزش گذاری نمی کنم، بعضی از ارزشهای فرهنگ و فلسفه غرب خوب و برخی دیگر منفی است)

اما در فرهنگ و فلسفه جاری در کشور ما محوریت با چیست؟

اگر به شعار آقایان نگاه کنیم، خواهیم دید که محور تفکر و فرهنگ در جامعه ما خداست ( اینگونه گفته می شود، کاری به واقعیت آشکاری که همه آن را حس می کنیم، ندارم). پس تکلیف "انسان" چه می شود؟

هیچ. در این منظومه فکری آنچه مهم نیست انسان است.

این موضوع فکری و فلسفی دلیل آشکار و پنهان تمام رخدادهای فرهنگی و اجتماعی در عرصه های رسمی حکومت است.

فقر و بدبختی و جنگ و کشتار و ... همه و همه با دانستن این امر معنی پیدا می کنند.

اینکه آیا آقایان واقعا به محوریت خدای یگانه اعتقاد دارند یا نه، بحث دیگری است که البته جواب آن آشکار است.

اما آیا در قرآن و سیره پیامبر هم امور حول هر محوری بوده بجز "انسان"؟

از دیدگاه رسمی و حکومتی، جواب پرسش فوق آشکار است. بله. در سیره رسول الله، انسان محور نبوده و ....

اما بیایید دقیق تر نگاه کنیم و سیره تحرف شده و احادیث منتخب را به کناری بگذاریم و به متن واحدی که در دست داریم نگاه کنیم.

در قرآن و روش پیامبر چه چیزی مهمتر از انسان بوده؟ آیا جز این است که حرمت انسان بالاترین حرمت است؟ (البته لطفا توجه کنید که منظور من از انسان،‌ نگاه غربی آن نیست)

آیا حرمت انسان فقط یعنی حرمت خون او؟ این موضوع را هم که آقایان در روش عملی خود به سخره گرفته اند.

از دید من انسان در دیدگاه پیامبر، بالاترین ارزش را دارد و همه کار برای نجات انسان است و نه فداکردن جان و ناموس تک تک افراد برای حفظ هر امر دیگر.

برای درک درد ما کافی است به این جمله نگاه کنید و آنرا به نقد بگذارید: "حفظ نظام از اوجب واجبات است".

در فرمایش بالا اثری از فرد انسان نیست، آنچه هست نظام است ولا غیر.

هر عملی حتی جوییدن آدامس،‌ دلیل و فکری در پس خود نهان دارد. این فقر و گرفتاری و خوار و بی ارزش شدن آدمها در این مرز و بوم چه دلیلی دارد؟


يك عدد پنج رقمي

وقتی که اون خبر بیاد و اون شماره لعنتی اعلام بشه، تمام زندگی گذشته من تمومه و باید چشم به راه زندگی جدیدم باشم.

تمام چیزهایی که دارم رو باید رو زمین بگذارم و برم به یه جای دور و از اول شروع کنم. اون هم وقتی که اینجا همه چیز دارم و سی و چند ساله شده ام.

اون شماره لعنتی یک عدد پنج رقمی تو سفارت امریکا که هر وقت اون کنسول عوضی بخواهد اعلامش می کنه، Clearance Number رو می گم که در اثر تلاشهای مقامات جمهوری اسلامی زندگی ما رو در ثانیه ای به باد می ده.

آخه خدایا، همه دنیا میرن آمریکا و برمی گردن اما فقط ما ایرانی ها هستیم که همه چیزمون رو باید بذاریم و نابود بشیم.

تف به حکومت نفهم ما که تمام فرصت ها رو تبدیل به آتیش می کنه و بعد هم با افتخار فرزندان این مملکت رو تو همون آتیش خاکستر می کنه. خدایا اگه هستی حق این آدمها رو بذار کف دستشون.

مرگ / شور زندگي

ثانیه ثانیه به مرگ نزدیکتر می شویم.

لحظه مرگمان چگونه خواهد بود؟

---------------------------------------------------------------------------------------

چند روز پیش با راننده ای برخورد کردم که شخصیت بسیار جالبی داشت: سرشار از امید، آرامش، شکرگذار، مثبت و با شور زندگی.

افسوس خوردم که ای کاش من هم همیشه چنین بودم.

از او پرسیدم که چرا این گونه است. گفت که سالها پیش وضع مالی بسیار خوبی داشته اما در یک حادثه تمام مالش را از دست داده و در آستانه دیوانگی قرار داشته. همسرش دچار فشار عصبی وحشتناکی شده و ....

تا اینکه یکی از دوستانش چند تا کتاب به او معرفی می کند مثل کیمیاگر.

راننده می گفت که من به آنچه در این کتابها نوشته شده ایمان دارم: تقدیر، شکر، آرامش. و از روزی که یقین کرده ام،‌آرام شده ام.

بعد هم داستان آن پسر بچه روستایی را گفت که به حرف معلمش یقین کرده و با گفتن بسم الله از روی آب رد می شده.

داستان ما هم همین است. اگر یقین داشته باشیم به حضور دست خدا، آنگاه آرام می شویم. یقین و توکل دو عاملی هستند که هر کس دارد، ‌آرام و با آرامش است.


بالا / پايين

خدا وکیلی حیفم اومد که بهترین خاطره دوران سربازی رو پیش خودم نگه دارم. دوست دارم که همه این داستان رو بخونن و تا ته دنیا بخندن.

عرض به حضور شما که بنده دوران آموزشی رو در پادگان نیروی هوایی در شرقی ترین منطقه تهران گذروندم. در اون مدت تمام سربازها یا لیسانسه بودن و یا بالاتر.

فرمانده گردان ما جناب سرهنگ حسین زاده بودن و  فرمانده گردان همسایه  جناب سرهنج ... بسیار مهربان بودند. (ما به دلایل نامعلوم از ذکر نام ایشان معذوریم)

خلاصه اینکه صبح ها رییس میدان ورزش یک روز سرهنگ حسین زاده بود و یک روز هم سرهنج بسیار مهربان.

در تمام صبح هایی که سرهنج بسیار مهربان رییس بودند تمرینی داشتیم که شرح آن را در زیر می خوانید:

آقایان سرباز این تمرین رو به این شچل انجام می دیم که : با شماره یک من میهپرین بالا و  بعد با شماره دو میهپرین پایین.

قیافه ما را تصور کنید وقتی ساعت ۵ صبح  این جمله رو می شنویم.خنده قهقههمتفکر

جناب سرهنگ عزیز و مهربان ما کلا داستان نیوتن و جاذبه و ... بی خیال بودند و البته ما هم ناچار به اجرای دستور. خلاصه اینکه ما در آن دوران فهمیدیم که مرتاض ها چگونه در آسمان و هوا چرخ می زنند، چون مافوقشان هنوز دستر "دو" نمی داده و اونها مجبورن تا ته دنیا رو هوات چرخ بزنن چشمک